خاطره نهم : جسور باش و رویا بساز از آن چه نیستی...

زمستان بود و سرد.
شب، شبی مهتابی؛
دوربین عکاسی در دست.
ماه می‌تابید و چراغ‌های هر خانه روایت‌گر قصه‌ها؛ نیمی روشن و نیمی خاموش بودند.
با یکی از دوستان به سمت دامنه کوه سعدی حرکت کردیم. کوچه های تنگ و پیچ در پیچ مسیر عبورمان بودند،کوچه هایی که گهگاه قرص ماه از انتهای آنها نمایان می شد و گاری هایی که به تیرهای چراغ برق قفل و زنجیر شده بودند. از کوچه پس کوچه های تاریک گذشتیم تا به اولین خانه در دامنه کوه رسیدیم. روی تخته سنگ بزرگی نشستم و به محله نگاه کردم. به معماری خانه ها، درختان باغچه های کوچک هر خانه و صداهایی که از خانه ها و کوچه ها شنیده می شد به دقت توجه می کردم. دلم میخواست دیده ها و شنیده هایم، ریشه های فقر این مردم را به من نشان دهند. دوستم غرق تماشای ماهی شده بود که آسمان را روشن کرده بود.
در همین حال بودیم که ناگهان احساس کردم صدایی شنیدم؛ صدایی مثل صدای یک فندک.
از جایم بلند شدم. دنبال نشانه ای از آن صدا میگشتم؛ خانه‌ای را دیدم که گهگاه درش باز و بسته میشد و هر بار دستی بسته ای کوچک را از آن سوی در به کسانی که در میزدند، تحویل می داد. آنچه دست به دست میشد.جایی ایستادم تا بتوانم واضح‌تر ببینم. مردی را دیدم و او را شناختم؛ کسی که 4 بچه داشت و زنش برای سیر کردن شکم آنها ضایعات جمع آوری می‌کرد. از اینکه او را در حال خرید مواد مخدر می‌دیدم، به خشم آمدم. مواد را گرفت و داشت از باریکه راهی در کوه بر می گشت که لحظه ای نگاهش به من افتاد؛ مکثی کرد. برایش کمی عجیب بود آن ساعت از شب و در تاریکی ساکت محله، یک نفر را دیده است. بخاطر سرمای زیاد، چهره ام را پوشانده بودم؛ مرا نشناخت و آهسته تر به سمتم حرکت کرد. از کنارم عبور کرد و به محض آن که از جلویم عبور کرد، مثل سایه به دنبالش به راه افتادم.عصبانی بودم و در این فکر که چه کار باید بکنم. یکدفعه صدایی شنیدم : « رحمان ، رحمان ! »
ایستادم و او کمی جلو تر رفت؛ زنی در حاشیه‌ی کوه، پشت دیوار خانه ای، درتاریکی نشسته بود.
دوباره آن مرد را صدا زد.
رحمان با سرعت و خوشحالی به سمت آن زن رفت. زن یک بسته پولکی به سمت مرد گرفت و گفت : این را برای بچه هایت ببر.رحمان بسته را گرفت و به سرعت دور شد؛ احتمالا از ترس مواجهه با من. همچنان ایستاده بودم و متعجب از حضور آن زن و هدیه ای که به بچه های رحمان بخشید. ناگهان صدایم زد!
از کیفش چند شکلات درآورد و گفت : « بیا جووان … تو هم دهنت رو شیرین کن، خیالت راحت، تمیزه». به او نزدیک شدم و سلام کردم. در آن سرمای شدید عرق کرده و بدحال به نظر می رسید؛ اعتیاد،در هم تکیده ش کرده بود. با چهره ای برافروخته در تلاش بود تا فندکش را روشن کند اما هر چه فندک می‌زد روشن نمی‌شد. با صدایی لرزان و آهسته گفت: « میشه این پول رو بگیری و بری برام سیگار بخری ؟» برایش سیگار و کبریت خریدم؛ وقتی برگشتم به شدت می‌لرزید؛ نگران بودم تشنج کند. به او کمک کردم سیگارش را روشن کند.
تنها کپسول هروئینش را باز کرد و آن را روی زرورق ریخت؛ اما همین که خواست فندک را روشن کند، باد تمام گردهای هروئین را از روی زرورق بلند کرد و روی لباسش ریخت. عصبی شده بود و میلرزید. زیر لب می گفت: خدایا رحم کن؛ امشب حتما از درد می‌میرم.
به او گفتم :آرام باش، با هم ذره ذره جمعش می‌کنیم.
در روشنایی نور گوشی همراه م، ذره ذره دانه های سفید مواد را جمع کرد و سریع آنها را مصرف کرد. حالش که کمی بهتر شد، قصه‌ی زندگی‌اش را پرسیدم.
روح نگاهش مادرانه بود؛ قصه اش راشروع کرد در حالی که احساس میکردم تنها من نیستم که به او گوش میدهم، ماه، کوه و خلوت کوچه در آن شب هم، او را می شنیدند.
میگفت: " نوجوان بودم که پدر و مادرم رو از دست دادم. عمویم زود مرا شوهر داد؛ شوهر که نه، منو صیغه‌ ی یه پیرمرد پولدار کرد و در عوض این معامله پول زیادی به جیب زد. اون پیرمرد اخلاق خوبی با من نداشت در حالی که من هر روز تشنه محبت بیشتری می شدم. سریع باردار شدم و تو پنج سال زندگی سه پسر پشت سر از اون به دنیا آوردم. از اولین روز زندگی ام مدام در و همسایه ما رو مسخره می کردن که مرتیکه عوضی با نوه اش ازدواج کرده؛ هر چند من نسبت به دخترهای هم سن و سالم، قد و هیکل بزرگتری داشتم.
راه رفتن کنار اون پیرمرد برام شبیه راه رفتن روی آتش بود .
روزگار گذشت تا اینکه پیرمرد یدفعه با من مهربان شد؛ هر شب منو پای منقل خودش می نشوند تا صبح . دوسال گذشت و من هر روز لاغر و لاغر‌تر می‌شدم؛به امید شنیدن کلمات محبت آمیزش همراهی ش میکردم. بعد از گذشت دوسال، چشم باز کردم و دیدم معتاد شدم.
اون سکته کرد و مُرد؛ نه ارثی به من رسید نه میراثی. یه مغازه‌ی ساندویچی راه انداختم که کار کنم اما اعتیادم از این‌حرفها گذشته بود. همه چیزم صرف مواد می‌شد.
چند سال گذشت؛ به سختی بچه هام رو بزرگ کردم.
پسرام که نوجوان شده بودند منو از خونه بیرون انداختن و گفتن تو مایه‌ی ننگ ما هستی و من از اون روز کوه نشین شدم. از اون روز تا امشب هفده سال می‌گذره. الان بچه‌هام زندگی‌های خوبی دارن اما من دیگر براشون مردم. مصرف موادم خیلی بالاست. روزها بیرون نمیام؛
نگاه مردم اذیتم میکنه.مردم منو مسخره میکنن. مردا به من متلک میندازن و چون معتادم هر پیشنهاد بی شرمانه ای به من می دهند. اما شب که میشه و کوچه ها که خلوت میشه، پائین میام و ضایعات جمع می‌کنم و به هر نامردی رو میندازم تا پولی به من بده. بعدش مواد میخرم و مصرف می‌کنم". اشک از چشمانش سرازیر شده بود. "من به این لوله‌ی لعنتی وابسته‌ام و تنها کسی که هفده سال همدم من تو روزهای سرد و گرم بوده، همین مواد و این لوله ای هست که با اون مواد مصرف می کنم". همه سعی م رو می کردم با دقت به حرف های او گوش کنم؛ احساس می کردم سال هاست با کسی حرفی نزده؛ مدام سوال می پرسیدم و تلاش میکردم راهی به رهایی پیش پای خودش ببیند. به دنبال امیدی بودم تا او بتواند به آن چنگ بزند و از این زندگی نجات پیدا کند؛ اما او همه درها را بسته می دید و می‌گفت نمی‌شود. البته بسیاری از دلایلش معقول به نظر می رسید؛ راه های زیادی را امتحان کرده بود، چندین بار به سراغ بچه هایش رفته بود و هر بار او را نپذیرفته بودند. هر سه فرزندش جایگاه اجتماعی مقبول و شغل مناسب داشتند. دوست داشتم پیش و بیش از مددکاری، حق فرزندی را ادا کنم ولی درمانده بودم. همش می گفت بعد از 17 سال نمیشه این مواد لعنتی رو کنار گذاشت، خیلی سخته . تنها امیدی را که داشتم با او در میان گذاشتم و گفتم: « مادر امید دلت میخواد روزی برسه که زندگی تو و زنده شدن دوباره‌ی تو بشه مایه‌ی امید برای زندگی کسانی که سال‎های سال مواد مصرف کردن؟ یعنی توی دلشون بگن وقتی مادر امید بعد از 17 سال ترک کرد پس ما هم می‌تونیم؟» احتمالا آدم های زیادی هستند که تو بهتر از من داستان نزدگی شان را می شناسی، آدم هایی که بعد از 30 سال اعتیاد و کارتن خوابی و هر گونه خلافی توبه کردند و پاک شدند و امروز نه تنها گذشته شان پاک شده بلکه تمام تجربیات سخت آن روزگار سیاه را به نفع رهایی و نجات یک معتاد دیگر به جریان انداختند و به صورت داوطلبانه در انجمن ها مشغول به فعالیت هستند. اولین بار بود که سکوت کرد و به فکر فرو رفت. به او گفتم: تو، تو این دنیا تنها نیستی و حتما اگه تلاشی داشته باشی، یاری می‌شی.
در آخر هم از این حرف زدیم که خواست و حرکت تو قدرتی دارد که می تواند از گذشته سیاه و دردناک تو، نوری الهام بخش برای خودت و دیگران بسازد.
با او خداحافظی کردم و گفتم: هر وقت که فکرکردی تصمیم داری به ترک کردن، به من بگو؛ همه ی تلاشم رو برای کمک می‌کنم. چشمان مهربانش را به نشانه‌ی تایید بست و با حرفهایش بدرقه‌ م کرد. سایه دیوار روی ما افتاده بود، طوری که نمی توانستم چهره ش را به وضوح ببینم.
چند روز بعد در محله‌ی سعدی با همسرم سوار بر ماشین در حرکت بودیم که یک زن را دیدم که با نگاهی آشنا به سمت ما می‌آمد.
توقف کردم و گفتم: سلاااام، مادر امید شما هستی؟
گفت: آره خوبی پسرم ؟
گفتم: انگار توی روز هم بیرون اومدین ؟ خیلی خوشحالم که این جسارت و شهامت رو به کار گرفتین. گفت: آره به حرف های اون شبت فکر کردم و به خودم گفتم همه انسان ها تو زندگی و انتخاب هاشون اشتباهاتی دارن، پس دلیلی نداره که من خودم رو در غار تنهایی زندانی کنم. ظاهرش آراسته‌تر بود و روحیه‌اش شاد‌تر. همسرم موقع خداحافظی او را در آغوش گرفت و مکثی کرد. روشن بود مادر امید سال هاست تجربه مهربانی و در آغوش کشیده شدن را نداشته و این دوستیِ نوپا برای ش امید تازه ای بود .
مدتی بعد باز هم او را دیدم در حالی که پوشش آراسته تر از پیش بود؛ حتی عطر ساده ی مشهدی ش هم نشانه ای از امید تازه ش به زندگی بود.
صدایش زدم: سلام مادر امید حالتون چطوره؟ گفت: بهتر از قبله؛ دیگه مدتیه که تو کوه زندگی نمی‌کنم و با خانمی همخونه‌ شدم.
گاری را که همراهش بود، قرض گرفته بود تا بتواند بیشتر کار کند.
برای یادآوری گفتم :من هنوز پای حرفم هستمااااا، هر وقت تصمیم به ترک داشتیم، حتما به من بگین. دعایی کرد و از تجربه‌ی بدی که در کمپ‌های اجباری دولتی داشت حرف زد و گفت: باید قول بدین اگر خواستین برام کاری کنین تو کمپ‌های 21 روزه خصوصی باشه.
من هم به شوخی گفتم: شما بیا، هر جایی که شما دستور بدی همونجا بستری ت می کنیم.
مدتی بعد شنیدم که خودش را به مراکز ترک اعتیاد گذری محله معرفی کرده و برای کمک به ترک،روزانه شربت متادون استفاده میکند و این باعث شده تا میزان مصرف موادش کمتر از قبل شود.از آن به بعد وقت‌هایی که او را در محله می‌بینم، مثل این است که یک آشنای دیرینه را می‌بینم. هم او این دیدار را دوست دارد و هم من. شاید مادر امید هنوز بزرگترین تصمیم ها را نگرفته باشد اما حرکتی در زندگی‌اش شروع شده که امید است همچنان جاری و پر تلاش ادامه داشته باشد.
با امید به حیاتی مجدد برای او و برای همه‌ی ما …

زمستان 1396

« جسور باش و رویا بساز از آن چه نیستی …
جسور باش و رویا بساز از آن چه نداری …
جسور باش و رویا بساز آنگونه که واقعیت توست …
جسور باش و رویا بساز و بیدار که گشتی پاک نکن آن نمای رویایی و حقیقی ات را »
مارگوت بیگل

خاطره هشتم : دیدار با خانواده یـلدا


صبح یکی از روزهای زمستانی سال 1394از خواب بیدار شدم. پرتو نوری چشمم را قلقلک می داد بلند شدم، پرده را کنار کشیدم، خورشید روی برفی که از شب گذشته بر زمین نشسته بود می تابید، برف سنگینی نباریده بود اما سوز سرمایی که در حیاط حس می کردم مرا وا داشت که هراسان به محله ی سعدی بروم و از احوال خانواده هایی که می شناختم، با خبر شوم. به گود " ِگل کنون" رسیدم، مردی را دیدم با چهار بچه که به نظر میرسید بچه های خودش هستند، آنها مشغول جست و جو در زباله ها بودند. نزدیک تر رفتم، پدر لاغر اندام بود با قدی خمیده و لب هایی کبود که گاه در دود سیگار محو می شد. سه دختر و یک پسر که شباهت ظاهری بسیاری به هم داشتند کنار یکدیگرایستاده بودند. بزرگترین دختر حدود 10سال داشت وبقیه با فاصله های دو یا سه سال از هم به ترتیب کوچک تر می شدند تا می رسید به پسر کوچولویی که 4 ساله بود. آثار سالک در ظاهرشان نمایان بود. نزدیک رفتم به پدر سلام کردم و با آنها هم کلام شدم صحبت به اینجا رسید که از وضعیت زندگیشان پرسیدم.گفت خانه مان نزدیک به همین جاست و با اشاره ای نشانم داد؛ خانه ای بسیار کوچک که گاز و حمام نداشت و بخشی از دیوار ریزش کرده بود و آب خانه به خاطر شصت و سه هزارتومان بدهکاری که چند ماه از زمان پرداختش گذشته بود قطع شده بود.
بچه ها هر کدام با لباسی نازک و دمپایی و با تنی لرزان با دقت به حرفه ای من و پدرشان گوش می کردند. دوست نداشتم پدر در حضور بچه ها فقط ازمشکلات بگوید، بعد از گرفتن اطلاعات اولیه سریع خداحافظی کردم و از همان روز دوستیمان با این خانواده شروع شد. ابتدا کارهای مربوط به بهداشت و درمان پیگیری شد. وضعیت دندانها، شپش،سالک و ...
سپس تأمین نیازهای ابتدایی مثل پوشاک و مواد غذایی خشک، یخچال و کپسول گاز و ...
در همان روزها بود که متوجه شدم شب ها که از نیمه می گذرد، همه ی اعضای این خانواده به جز پدرکه اعتیاد داشت به جمع آوری ضایعات در زباله ها مشغول می شوند. جا به جا کردن گونی برای مادر و بچه ها گاهی چنان سخت می شد که مجبور می شدند به یک ماشین پول بدهند تا ضایعات جمع شده را به درب منزل آنها برساند. مادر می گفت:« تنها خدا می داند که در هر شب بر هر کدام از ما چه می گذرد »... پدر معمولاً روزها برای تأمین هزینه مواد خود در همان نزدیکی محل زندگیشان به جمع آوری ضایعات مشغول می شد، با وجود اینکه پدر اعتیاد داشت و فقط توانایی تامین هزینه مواد خودش را داشت ولی به طرز عجیبی رابطه ی عاطفی عمیقی با بچه ها برقرار کرده بود که هنوز هم برایم جای سوال است!؟
مدتی گذشت، روزی برای بچه ها بازی فکری بردم تا با آنها بازی کنم آن روز از اینکه هیچ یک از بچه ها سواد و تجربه ی یادگیری و مدرسه را نداشتند قلبم به درد آمد. در فکر راه حلی بودم تا اینکه یلدای ده ساله به من گفت : « عمو میشه برام کتاب درسی بیاری ؟ میخوام سواد یاد بگیرم » به او گفتم حتما، و یک دوره کتاب کلاس اول ابتدایی برای او بردم. از آن روز،هر بار که به خانه ی آنها سر م یزدم دخترک تا مرا می دید چشمانش برق می زد، با شوق می دوید به سمت طاقچه، کتابش را می آورد، به من نشان می داد که : این چند حرف و نشانه ی جدید را یاد گرفته ام، به خواهرم کوثر هم یاد داده ام، دفتر تمرین نوشته هایش را که برایم ورق می زد،گویی سرنوشتش
بود که با همین دست ها و تلاش ها ورقی تازه می خورد. برای یاد گرفتن حروف و نشانه ها معلمی
نداشت،به همین خاطر از هر کسی که می دید سوال می پرسید؛ درکوچه از رهگذران، ازمهمان هایی چون من و .... این تکاپویش مرا به وجد می آورد و در کمال تعجب می دیدم که هر شش ماه یک بار یک پایه ی تحصیلی را تمام می کند و درخواست دارد که « میشه کتاب های پایه بعدی رو برام بیاری ؟ این یکی رو تموم کردم » دو سال گذشت و من یلدایی را می دیدم که کاملاً سواد داشت. او چنان با شوق و امید کلمات را هجی می کرد و می خواند که هر شنونده ای را به وجد می آورد. در ابتدای شهریور سال 96 بود که او را به اداره ی کل آموزش و پرورش بردم که امتحان
تعیین سطح بدهد. یلدا برای کلاس چهارم امتحان داد ولی او را برای پایه ی پنجم پذیرفتند. گفتند
سطح سوادش از چهارم ابتدایی بیشتر است. او در آن سال وارد پایه ی پنجم تحصیلی شد، شگفت انگیز بود، آن لحظه که را هیچگاه فراموش نمی کنم، لحظه ای که فهمید امکان درس خواندن برایش فراهم شده است. مثل انسانی بود که یک در بزرگ به سوی راهی زیبا و گشوده به رویش باز شده باشد، دنیای او، دنیای دیگری شده بود. ظاهر زندگی و میزان درآمد خانواده تغییر خیلی زیاد نکرده بود ولی یلدا از نو با روحیه ای پر از امید و تلاش متولد شده بود. این روزها یلدا هر وقت مرا می بیند از من می خواهد که برایش کتابهای زبان انگلیسی ببرم، او قصد دارد زبان هم به همان روش یلدایی یاد بگیرد ! یلدا معلم شدن و یک خیاط حرفه ای شدن را دوست دارد. در حال حاضر یلدا و یکی از خواهرانش در مدرسه دولتی و خواهر و برادر کوچکش در خانه دیدار دوست مشغول به تجربه های مختلف آموزشی و هنری هستند.به یاری خدا بعد از چهار سال از آشنایی، امسال یعنی سال 98توانسته ایم با کمک دوستان، کمک هزینه ای را به عنوان وام جهت رهن یک خانه با امکانات بیشتر به این خانواده اختصاص دهیم. جدی گرفتن آموزش بچه ها و تجربه دوستی برایشان آرزوهایی ساخته است که توانشان را برای تغییروضعیت دوچندان می کند. این مسیر برای ما به عنوان حامی این خانواده کم هزینه ترین و پربرکت ترین مسیر بوده است.


"امید را به خانه هایشان ببریم، مابقی را خود خواهند دانست."
خاطره هفتم : دیدار با آقا مهدی _ بخش دوم

ما بدهکاریم …


داستان آشنایی ما با آقا مهدی در یکی از نیمه شب هایی رقم خورد که سهمی از غذای گرم هر هفته را به مسافران شب اختصاص داده بودیم و تا این روزها که در موسسه عضوی از خانه شده و یک شب در هفته به عنوان نماینده ی موسسه در بین خانواده ها و افراد آسیب دیده مایحتاج اولیه را به دستشان می رساند ادامه دارد. از این آشنایی مدتی می گذرد ولی من، اولین شب و اولین تجربه بخشش و دهش آقا مهدی را فراموش نمی کنم.
آقا مهدی در یکی از شب های سه شنبه ی توزیع غذا، همراه ما شد تا درتوزیع غذا کمک کند.
آقا مهدی سر از پا نمی شناخت، آدم هایی که در کوچه پس کوچه‌های شهر فراموش شده بودند را خوب می‌شناخت. غذا‌ها را به دست یدالله و مش غلام و احمد و مصطفی … می‌رساند و با هر کدام گپ و گفتی کوتاه داشت.
شوق در چشمان و دستانش جاری بود. آقا مهدی خیابان‌ها را خوب می‌شناخت و در خیابان های آشنا، آرزویش را زیر لب زمزمه می کرد: «کاش روزی برسد که این کار، بخشی از زندگی هر روزه ام شود.»
ساعت حدود دو نیمه شب بود که غذا‌ها تمام شد. در مسیر برگشتمان به خانه، نزدیک خانه‌ی آقا مهدی، زیر یکی از تیرهای چراغ برق، خانمی با هیئتی سیاه، حدوداً 40 ساله ایستاده بود. نزدیک‌تر شدیم، او را شناختیم؛ مادر امید بود.کسی که قبلاً در حاشیه یکی از کوه های همین محله با او آشنا شده بودم. زنی که در کودکی او را وادار کرده بودند که با یک پیرمرد معتاد ازدواج کند و …
سختی زندگی به او فشار آورده بود و تنهایی و اعتیاد گریبانش را رها نمی‌کرد. پیدا بود که نرسیدن مواد بی‌قرارش کرده است. مرد غریبه‌ای هم دور و برش می چرخید و سعی می‌کرد با او حرف بزند. با نزدیک شدن ما چهره "زن" گشوده شد، خوشحالی اش مثل کسی بود که در شهری غریب، آشنایی امن دیده باشد. شروع به احوال پرسی کردم و همین‌طور که داشتم با او حرف می‌زدم، متوجه مهدی شدم که در جورابش دنبال چیزی می‌گردد. با تعجب نگاهش کردم، این پا و آن پا در جوراب هایش گشت و گشت تا اینکه دستش را بالا آورد و پنج هزار تومانی مچاله شدهای را صاف کرد و به سمت خانم گرفت و گفت:
⦁ مامان امید، این هم بدهی که بهت داشتم.
⦁ کدوم بدهی؟
⦁ همون روز که تو کوچه بودی، می‌خواستم برای بچه‌ام شیر بخرم، پول نداشتم و ازت گرفتم .
⦁ من به تو پول دادم؟!!! یادم نمیاد. من یادم میاد. بگیر دیگه. حالا بگیر! من به مهدی نگاه‌کردم، نگاه می‌کردم تا این لحظه، از یادم نرود. برای مهدی نجات دادن این زن در همین یک شب " کم " نبود و " کم" هم نخواهد بود؛ چرا که نوع بخشیدنش هر کسی را به وجد می آورد « او خودش را بدهکار می‌دید.»، رویایی که من آن لحظه برای همه انسان هایی که فرصت بخشش و گسترش مهر را دارند آرزو کردم .

کاسبی آقا مهدی


رابطه با آقا مهدی می طلبید تا مرزهای دوستی گسترده تر شود. از این رو به فکر تغییر دادن شغل آقا مهدی بودیم.اول، قلمه زدن گلها را یاد گرفت و گرماگرم کار، قلمه زدن را شروع کرد تا اینکه روزی یکی از دوستان، فروش گوجه باغی های باغش را به آقا مهدی پیشنهاد داد.
اولِ صبح سر و کله‌ی آقا مهدی پیدا شد. گاری‌اش را دستمال مرتبی کشیده بود؛ گل‌ها را یک طرف گاری چیده بود و طرف دیگر گاری آماده این بود که گوجه باغی ها گذاشته شوند. سبد سینی را روی گاری چید و راهی بازار شد و این اولین روز کاسبی آقا مهدی بود.
شب، به او پیام دادم و از احوالش پرسیدم.خداقوت… آقا مهدی امروز کاسبی خوب بود ؟»
⦁ «خوب بود. یه چند تا مشتری هم اومدند که خیلی وضع خوبی نداشتن، با اجازه شما با یه نفرش سه تومن حساب کردم با یکی دیگه هم چهار تومن. به یک نفر هم رایگان دادم، چون شنیدم که از دور دو تا بچه اش به مادرشون می گفتن که ما از این گوجه سبزها می خواییم و مادرش می گفت پول ندارم و …
وقتی پیام‌ها را خواندم یادم به سلوک کاسبی "احمد آقا" افتاد.احمدآقا هم قیمت اجناس را بر اساس توان خرید مشتری تعیین می‌کرد. چه پیوندهای غریبی بین بعضی از آدم ها برقرار است بی آنکه همدیگر را دیده باشند. زندگی‌شان پاک باد و پر برکت …

معلم اجتماع


چند روز مانده به بازگشایی مدارس، با آقا مهدی برای بسته بندی و پخش لوازم التحریر بین دانش آموزان خانواده تحت حمایت در خانه دیدار دوست قرار گذاشتم که همراه ما شود و در بسته بندی و توزیع کمک کند؛ در پایان روز که تقریبا بسته ها آماده شده بود و گپ و گفت مان جان گرفته بود، با یک حالت شرمنده ای گفت: « با اجازه تون مدتی هست که من چند خانواده را شناسایی کردم، آنها خانواده‌هایی هستند که پدر و مادر اعتیاد دارند اما بچه‌ها به مدرسه می‌روند و می‌خواستم اگه اجازه بدین و اگر بسته ای اضافه داشتید به آن بچه‌ها هم تعلق بگیره.»
خوشحال شدم و کمی از وضعیت خانواده‌ها بیشتر پرسیدم و با جزئیات برایم شرح داد؛ اطلاعات کامل و کافی بود. این دقت بالا در دیدنِ همه چیـز به قلبم احسـاس اطمینان می داد. وقت خـداحافظی گفتم:« آقا مهدی بیا بسته‌هایی که لازم هست را برای خانواده‌هایی که گفتی آماده کن و شب زحمتِ پخش شون رو بکش. »
حالش جا آمد، سرش را بالا گرفت و تشکر کرد. دستش را در دست گرفتم و گفتم: « فقط بگذار زمانی برو که بچه‌ها خواب باشند، ما نباید نقش پدر و مادرها را در خانه کمرنگ کنیم. نباید کاری کنیم که بچه ها فکر کنند پدرو مادرهاشون بی عرضه هستند، بچه ها باید فکر کنند خانواده‌ی خودشان برایشان لوازم را تهیه کرده اند و… »هنوز حرفم تمام نشده بود، یکدفعه گفت: « اتفاقا امروز با یکی از دوستان تان بودم. از من پرسید: دوست داری چه کاره بشی و چه کار کنی؟ من گفتم یه شغلی آقای زارع گفته نمی‌دونم معلم اجتماع!!؟ معلم جامعه !؟ درست می‌گم ؟…»
گفتم:« هان منظورت مددکار اجتماعی هست؟»
⦁« آره آره همین می‌خوام بشم.» ⦁« انشاالله که همین طوره. تو مددکار نشی کی می‌خواد بشه، تویی که همه‌ی درد مردم رو می شناسی و دوستشون داری»
در واقع او خیلی از اصول مددکاری را یاد گرفته و مشتاق به این کار است؛ دقیق نگاه می‌کند و دغدغه‌ی مراقبت و یاری رساندن به مردم این شهر را دارد. چشم‌هایش بلند نظر و پاهایش پرتوان
باد.

خاطراتی از زبان آقا مهدی


در همان روزهای توزیع لوازم التحریر قرار شد در دوشب آقا مهدی تعدادی از بسته های لوازم التحریر را برای خانواده هایی که خودش شناسایی کرده بود ببرد؛ صبح روز بعد به موسسه آمد؛ از شب قبل و وضعیت پخش پرسیدم؟ غمی سنگین چهره اش را در خود فرو برد و گفت : « چیزهایی در این شهر می‌بینم که گفتنش هم خیلی سخته … »
گفتم :« چی شده ؟ از دیشب برام بگو ؟» گفت: « دیشب داشتم با گاری از جلوی یه بستنی بندی رد می‌شدم که دیدم یه بچه‌ای داره صدام می‌کنه. یه پسر بچه‌ یحدوداً ده یازده ساله
⦁ سلام آقا این کیفا رو چند می فروشی؟
⦁ سلام پسر جان، اینا فروشی نیست . ⦁ میشه یکیش رو بفروشی ؟
⦁ برای خواهرم می خوام. خواهرم رو فرستادم مدرسه هنوز کیف براش نخریدم.
از حرفش تعجب کردم، خیلی بچه‌ی دوست داشتنی و با غیرتی بود، خیلی هم محکم حرف می زد. از غیرتش خوشم اومد.
بهش گفتم مگر خودت مدرسه نمیری؟ نه آقا؛ من کار می کنم تا خرج خواهرم رو بدم.
⦁ خب یه کم از خونواده‌ات برام میگی؟ پدرت ؟ مادرت ؟
⦁ مادرم که فوت شده چندسال پیش. بابام هم که بره گم شه او هیچ کاری با ما نداره. من خودم کار می‌کنم. میام توی این بستنی بندی، روزی بیست تومن درمیارم. خرج خودم و خواهرم میشه. ⦁ چه خوب که تو کار می‌کنی و از خواهرت مراقبت می‌کنی. بیا عمو بیا این کیفو بگیر و ببر واسه خواهرت ⦁یه لحظه صبر کن الان میام
پسر بچه رفت توی مغازه و با بیست تومن پول برگشت و گرفت جلو من و گفت : دیگه بیشتر از این نمی‌تونم بدم. بی‌زحمت برای من همین قدر حساب کن.
⦁ نه پول نمی‌خواد این هدیه است.
⦁ نه به خدا بیشتر نمی‌تونم بدم. دیگه قبول کن
⦁ پسر جان این هدیه‌ی من به تو و خواهرته پول نمی‌خوام. فکر کن من هم برادرتونم برو به سلامت. باورش نمی‌شد، تشکر کرد و بعد هم خداحافظی.
بعد از اینکه آقا مهدی خاطره اش را تعریف کرد گفتم :« خدارو شکر آقا مهدی که به واسطه‌ی این کار، ما با آدم‌هایی امثال این بچه آشنا می‌ شیم و خدا اونها رو روزی ما می‌کنه چرا حالا اینقدر ناراحتی؟ » گفت : « این درسته اما بعضی چیزها هم خیلی درد داره؛ دیشب یه اتفاقی افتاد که حالم خیلی گرفته شد »
پرسیدم :« چی شده ؟ »
آهسته و غمگین شروع کرد به گفتن خاطره : « دیشب آخر شب رفتم در خونه‌ی یکی از خانواده‌ها که پدر و مادر اعتیاد دارند و متواری هستند و دو تا دختر با مادربزرگشون توی یه خونه‌ ی کوچیک زندگی می‌کنند. در که زدم مادربزرگ اومد دم در و من کیف و لوازم التحریر رو تحویل دادم و گفتم: «این واسه دختر‌هاست.»
خیلی خوشحال شد و خیلی تشکر کرد و گفت: «اتفاقا همین امشب بچه‌ها داشتن گریه می‌کردن که فردا مدرسه‌ها شروع میشه و ما وسایل نداریم که بریم. خدا خیرتون بده و … » من هم براش توضیح دادم که نباید بذارید بچه‌ها بفهمند من این‌ها رو به شما دادم، بگید خودتون تهیه کردید. اونم گفت باشه. در تاریکی کوچه ایستاده بودم و می‌خواستم خداحافظی کنم. نگاهم کرد و در حالی که دم درب خانه ایستاده بود با شرمی سنگین گفت: « اگه یه وقتی تنها بودی و به من نیاز داشتی در خدمتم. »
اول نفهمیدم منظورش چیه ولی خب …. حال و احوالم دگرگون شده بود و تحمل آن لحظه برایم سنگین بود. نمی دانم حرفِ درستی زدم یا نه؟! گفتم:« چرا این حرف رو می‌زنی؟ تو مثل خواهر منی، این وظیفه‌ی من بوده که چهارتا مداد، پاکن به این بچه‌ها بدم»چهر ه اش راحت ولی شرمسار شد، گفت:« خدا از برادری کمت نکنه، شرمنده که این حرف رو زدم، با خودم گفتم من که چیزی ندارم که بخوام جبران کنم. به خاطر همین این حرف رو زدم». گفتم: « چیو جبران کنی، دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن» خداحافظی کردیم. در رو که بست، کف کوچه نشستم. عصبانی بودم، اما نمی دانستم از کی؟ از نامردهای محله که وقتی یه لقمه نون دست این زن میدن صد تا نیت کثیف دارند ؟ خیلی دلم گرفته بود؛ چطور می شه که ما در شهری زندگی می‌ کنیم که این زن نمی‌تونه حتی توی ذهنش بگنجه که یه نفر می تونه چیزی بده و در عوضش تن تو رو نخواد. »؟؟؟!!!!
این غم‌ها روی قلبم سنگینی می‌کنه.
گفتم: «می فهمم آقا مهدی، قلب منم سنگینه ولی امشب کاری که تو کردی و حرف‌هایی که به اون خانم زدی معنی اش اینه که از این به بعد می‌تونه توی ذهنش بگنجه، چون دیگه دیده و این کم نیست، هر چند که از راه مون هنوز خیلی مونده … »

خاطره ششم : دیدار با آقا مهدی _ بخش اول

مدتی بود که سهمی از پخش غذای گرم هر هفته را به مسافران شب اختصاص داده‌‌ بودیم. من و بقیه دوستان خیابان‌های شهر را می‌گشتیم و غذا را به دستشان می‌رساندیم.اولین شبی که «مهدی» را دیدم کیسه‌ ایی بزرگ بر دوش داشت و نگاهش سخت روی زمین را جست و جو می‌کرد. سرش پایین بود و نزدیک شدن من را دیر متوجه شد. شب از نیمه گذشته بود و ساعت حدود دو نیمه‌شبی زمستانی بود.
نزدیکش رفتم و گفتم: «سلام عمو»
همان طور که غذا را تعارف می‌کردم پرسیدم: « شام خوردید؟»
سرش را بالا نیاورد: «سلام. خیلی ممنونم. خدا خیرتان بدهد.»
نوش جان سلامت باشید. شما خانواده دارید یا تنهایید؟
خانواده دارم.
می‌تونم بپرسم کجا زندگی می‌کنید؟
در یکی از کوچه‌های سعدی
بچه هم دارید؟
بله. یکی دارم
می‌خواستم درباره‌‌ی اعتیاد هم سوال کنم. هم نشانه‌هایی ازاعتیاد داشت و هم نه. بالاخره دل را به دریا زدم و گفتم: «چیزی هم مصرف می‌کنید؟»برای اولین بار سرش را بالا آورد و من نگاهش را دیدم، گفت : « قبلا چرا ولی به شکرانه تولد پسرم، یک سال و نیم هست که پاک هستم.»
خیلی حرفش به دلم نشست. کمی درباره‌ی خودم و کارهایمان گفتم. شماره‌ی تماسش را گرفتم و قول دادم در اولین فرصت به خانه‌اش سری بزنیم و اگر بتوانیم کمکی به بهبود وضعیت زندگی‌اش کنیم. تشکر کرد و ما خداحافظی کردیم.از قضا فردای آن روز در محله‌ی سعدی نزدیک به آدرس خانه‌ او، بازدیدی داشتیم که زودتر از انتظارمان تمام شد. با او تماس گرفتم و گفتم: «مهمان می‌خواهید؟» او به گرمی استقبال کرد و دقایقی بعد من و همراهانم خودمان را در خانه‌ی دوستی دیدیم که کمتر از یک روز از آشنایی‌مان می‌گذشت.خانه‌ای کوچک که دو اتاق تقریباً مخروبه داشت. آب و برق و گاز نداشت، دیوارها همه ریخته بودند، کف اتاق‌ها چون خیلی نم داشت اول چند لایه کارتن و پلاستیک کشیده بودند و بعد روی آن موکت انداخته بودند. برای این خانه ماهی 50 هزارتومان اجاره می‌دادند. خانمش کمی مشکل اعصاب و روان داشت و پریشان احوال بود با این وجود آن‌ها به گرمی از ما استقبال و پذیرایی کردند.از آن به بعد تصمیم گرفتم اگر جایی درکارها به نیروی انسانی نیاز داشتیم از کمک او استفاده کنم تا بتواند کمک هزینه‌ای برای زندگی‌شان باشد.
آن روزها مشغول اسباب‌کشی خانه‌‌ی دیدار دوست به مکانی بزرگ‌تر هم بودیم. به تازگی خانه‌ای رهن کرده بودیم و باید حتماً دستی به سر و روی خانه می‌کشیدیم تا قابل استفاده بشود. از طرفی تمام سرمایه‌ مان برای رهن مصرف شده ‌بود و پولی نداشتیم که صرف تعمیرات بکنیم. آقا مهدی تجربه‌ی کارهای فنی مثل رنگ‌زدن و بتونه کاری داشت و این جرقه‌ی یک فکر خوب را در ذهنم زد. تصمیم گرفتم دانش‌آموزانِ نوجوان خانه‌ و آقا مهدی را برای رنگ کردن خانه جدید بسیج کنم. به این ترتیب هم به بچه‌ها و هم به او کمکی می‌شد و هم به خانه‌ی دیدار دوست. وقتی پیشنهادم را به مهدی گفتم، مدتی فکر کرد و گفت: «سخت است. من تا حالا به کسی یاد ندادم.» اما با اصرار من قبول کرد. در ارتباط با بچه‌ها هم اولش کمی سختش بود ولی رفته رفته مثل یک معلم پر شور و محکم، همه‌ی آن چیزی که بلد بود را به بچه‌ها یاد داد. دو هفته‌ای کارمان طول کشید.
هیچ‌وقت آن دو هفته را فراموش نمی‌کنم که مهدی با چه اشتیاقی به بچه‌ها یاد می‌داد و آن‌ها با چه شوری دیوارهای مدرسه‌ی خودشان را رنگ‌آمیزی می‌کردند. گاهی وقت‌ها احساس می‌کردم موقع آموزش دادن اگر به او نزدیک شوم حتما صدای قلبش را که با شوق می‌تپد خواهم شنید.
مهدی از نوجوانی کارتن خواب و زباله گرد بود. شب‌ها و روزهای زیادی را تنها و بدون هم‌صحبت در خیابان‌های شهر سپری کرده‌بود. وقت‌هایی که با هم بودیم اغلب سرش پایین بود و سخت می‌توانست با من رابطه برقرار کند. مثل کسی بود که از وجود خودش شرمنده است. تا این‌که شبی از شب‌های زمستان سال نود و شش حدود ساعت دو شب من به خانه رفتم و دیدم که خوابم نمی‌برد. می‌دانستم که او بیدار است چون ترجیح می‌داد شب تا صبح کار کند که نگاه مردم اذیتش نکند.
⦁ زنگ زدم پرسیدم: «کجایی؟»
⦁ دارم آماده میشم که برم سر کار
⦁ میشه من هم با تو بیام ؟
⦁ نه، زشته،‌ کثیفه،‌ کار تو نیست.
⦁ تو چه کار داری. تو برای رزق حلال داری تلاش می‌کنی دزدی که نمی‌کنی که داری خجالت می‌کشی.
خلاصه این‌قدر اصرار کردم که راضی شد. من رفتم سر کوچه‌شان و با یک گاری به راه افتادیم.
هوا نیمه ابری بود. و من گفتم:
⦁ احتمالاً امشب باران بیاید.
⦁ همین که این حرف از دهان من بیرون آمد گفت: «نه خدا نکنه. نگو.»
⦁ برای چی؟
⦁ بارون درسته که خیر و برکت داره اما برای کسایی که کارتن خواب هستن یا کسایی که زباله گرد هستن خیلی سخته. من همیشه به خدا میگم خدایا از 8 صبح بزن تا 12 شب بعد قطعش کن تا زباله گردها ضایعاتشون رو جمع کنن و بارشون رو بفروشن. بعد، از 5 صبح دوباره شروع کن.
او این حرف را خیلی جدی می‌زد.
راه را ادامه دادیم. میانه‌ی راه پرسید:« آیا واقعا با توبه گناه آدم‌ها بخشیده می‌شه؟ » من از وقت‌هایی که خودم خواستم اشتباهی را جبران کنم برایش خاطره گفتم. همین‌طور از کسان دیگری که می‌شناختم. از دوست معتادی گفتم که هفده سال دست به همه خلافی زده بود و حالا شش سالی بود که زندگی‌اش را تغییر داده‌ بود و خودش برای نجات معتادان تلاش می‌کرد.
مدتی در سکوت قدم زدیم. مهدی دوباره پرسید: «چرا خدا عده‌ایی را ثروتمند کرده و عده‌ای را فقیر؟!» درباره‌ی این سوال هم مدتی گفتگو کردیم و بحث‌مان گرم شده‌بود که به یک دو راهی رسیدیم. یکی از راه‌ها منتهی می‌شد به جایی که پر از مغازه بود و احتمالاً ضایعات زیادی پیدا می‌شد و راه دوم به جایی می‌رسید که تقریبا مغازه‌ای نبود و احتمال وجود ضایعات هم کمتر بود. آقا مهدی راه دوم را پیش گرفت و من هم متعجب همراهش شدم. هوا خیلی سرد بود جوری که دسته‌ی فلزی گاری را به سختی می‌شد گرفت.ساعت حدود سه نیمه شب بود و خیابان خیلی خلوت. من موسیقی‌ آرامی گذاشته‌بودم، گپ می‌زدیم و می‌رفتیم تا این‌که به پلی رسیدیم که یک طرفش چمن بود.شب قبل جمعه بود و به نظر می‌رسید مردم از آن‌جا برای تفریح استفاده کرده‌بودند. روی چمن‌ها پر بود از پوست تنقلات و تخمه. آقا مهدی به من گفت: « من این‌جا کار دارم. تو چند دقیقه بشین تا کارم تمام بشود.» گفتم: « بگو که من هم کمک کنم.» ولی مهدی اصرار داشت که این کار خودم است و تو فقط بشین. حرفش را قبول کردم و روی گاری نشستم.او شروع به جمع کردن بطری‌ها و چیزهای بازیافتی کرد و بعد هم با دقت پوست تخمه‌ها و میوه‌ها را جمع کرد و آن‌جا را تمیز تمیز کرد. نیم ساعتی برای این کار وقت گذاشت. و با چهار کیسه زباله برگشت من که کمی گیج شده‌بودم از او پرسیدم:
⦁ آقا مهدی چرا پوست تخمه‌ها و میوه‌ها را جمع می‌کنی؟ مگر این ها هم از تو می‌خرند؟
⦁ نه، جمع کردم دیگه.
⦁ خب باید یه دلیلی داشته باشی.
⦁ والا چی بگم؟! این‌جا یه مشتی کرامتی هست که خیلی پیره و باغبون این‌جاست. خیلی وقته می‌شناسمش. نمی‌خوام این آخر عمری بشه آشغال جمع کن مردم. دلم می‌خواد صبح که میاد سرکار دلش خوش باشه به خاطر همین شب‌های جمعه میام این‌جا یه دستی می‌کشم روی این چمن‌ها…
به او نگاه کردم و نفسی کشیدم. آن شب بار دیگر باور کردم : « فرصت عشق ورزیدن در این عالم به همه یکسان داده شده است.»


او ثروتمندترین آدمی بود که تا آن روز دیده بودم.

از آن به بعد بیشتر همدیگر را می‌دیدم و او گاهی در پخش غذای گرم برای مسافران شب با من همراه می‌شد. شبی که برای اولین بار این کار را شروع کرد را فراموش نمی‌کنم. سر از پا نمی‌شناخت. شوق در چشمان و دستانش جاری بود. او خیابان‌ها را خوب می‌شناخت، آدم‌هایی که در کوچه پس کوچه‌های شهر فراموش شده بودند را خوب می‌شناخت. غذا‌ها را به دست یدالله و مش غلام و احمد و مصطفی… می‌رساند و آرزو می‌کرد روزی برسد که این کار بخشی از زندگی‌اش شود.ساعت حدود دو نیمه شب بود که غذا‌ها تمام شد. در مسیر برگشتمان به خانه، نزدیک خانه‌ی آقا مهدی، زیر یکی از تیرهای چراغ برق یک خانم حدودا 40 ساله ایستاده بود. نزدیک‌تر که شدیم او را شناختیم. او مادر امید بود کسی که قبلاً در همین محله با او آشنا شده بودیم.
زنی که سختی زندگی به او فشار آورده بود و او اکنون اعتیاد داشت و تنها بود. مرد غریبه‌ای دور و برش بود و سعی می‌کرد با او گفت و گو کند. او خیلی توجه نمی‌کرد. ما نزدیک شدیم مادر امید با دیدن ما خیلی خوشحال شد، انگار کسی در شهری غریب، آشنایی امن دیده باشد. من احوال مادر امید را پرسیدم و همین‌طور که من داشتم با او حرف می‌زدم، متوجه مهدی شدم که در
جورابش دنبال چیزی می‌گردد.با تعجب نگاهش کردم که دارد چه کار می‌کند. کمی که گشت پنج‌هزار تومانی‌ای پیدا کرد. و گرفت به سمت خانم و گفت:
⦁ مامان امید، این هم بدهی که بهت داشتم.
⦁ کدوم بدهی؟
⦁ همون روز که تو کوچه بودی، می‌خواستم برای بچه‌ام شیر بخرم ازت گرفتم .
⦁ من به تو پول دادم؟!!! یادم نمیاد.
⦁ من یادم میاد. بگیر دیگه. حالا بگیر
من به مهدی نگاه‌کردم، برای او نجات دادن آن زن در همین یک شب هم خیلی مهم بود.و از طرفی دیگر نوع بخشیدنش مرا به وجد آورده بود که چگونه خودش را این طور بدهکار می‌دید. اصلا دلش نمی‌خواست با بخشیدنش او تحقیر شود. یادم به این سخن افتاد: « کار نیک را نیکو انجام دهید.»

خاطره پنجم : سرنوشت
« آنچه نزد شماست تمام می شود و آنچه نزد خداست باقی می ماند »


کلاس درسم قطعه ای از جهان من است.
نگاهشان پراست از آرزو
و ابلیس یاس ، هر بار که دستی به نشانه ی پرسش بالا می برند؛ فرو می شکند
روح امید جاری است
در میان دست های منتظرشان.
در کلاس، خوابِ زندگی دانش آموزان پشتِ نیمکت نشسته ام را می بینم.
رویای آیندهای که انتطارشان را می کشد
خوابِ « نه» گفتن هایشان، آنجا که باید « نه» بگویند،
دویدنشان، روی تپه های سرسبز، در شهر دنیا،
میان میدان جنگ، در راه حقیقتی که شناخته اند.
خواب ِگریستن ها، عاشق شدن هایشان،
و خوابِ فرزندانی که خواهند داشت.
کلاسم را دوست دارم؛ جایی ست برای شناختن و به جا آوردن
در آنجا
رها می شوم از آنچه باید رها باشم و به یاد می آورم.
کلاس جایی ست که خدا در آن گریه می کند
و خدا در آن دعا می کند، زنده می کند و می میراند
او که لبخند پر امیدش را بر لبانشان می نشاند.


سرنوشت


« به امید روزی که بچه ها باور کنند " سرنوشت " انتخاب کردنی هست »


یکی از روزهای پاییزی بود و زنگ اول کلاس «کتابخوانی» داشتیم. اولین جلسه ی آشنایی بچه ها با کتاب و کتابخانه موسسه بود. بعد از توضیحات اولیه برای اینکه بچه ها بعدا بتوانند خودشان هم از کتابخانه استفاده کنند، شروع کردم به معرفی دسته بندی کتاب های کتابخانه. نام هر دسته را می خواندم و درباره ی آن برای بچه ها توضیح می دادم. گاهی هم کتابی از آن دسته بیرون می کشیدم و بخش هایی از آن را برایشان می خواندم.
تا اینکه نوبت رسید به طبقه ی زندگینامه ها، بعد از توضیح اهمیت دانستن درباره ی زندگی بزرگان، کتاب «امیرکبیر» را به عنوان نمونه بیرون کشیدم. کتاب را باز کردم و این بخش از آن را برای بچه ها خواندم:
«پدر محمد تقی (امیرکبیر) ،کربلایی قربان، خدمتکاری در قصر ناصرالدین شاه بود. روزی محمد تقی از پدر خواست که یک تکه نان به او بدهد. پدر در حالی که سینی پر از غذا را با خود به اتاقی می برد. گفت: بچه جان برو از مادرت غذا بگیر. محمد تقی اصرار کرد: پدر گرسنه هستم کمی به من نان بده. اما پدر به او گفت: غذای ما با اشراف زاده ها فرق می کند. ما رعیت هستیم. محمد تقی گفت: من فقط تکه ایی نان خواستم. پدر گفت: آنها امیر زاده اند. ما خدمتکاریم، نان ما هم با آن ها فرق می کند. برو و از مادرت نان بگیر. محمدتقی دست از بازی کشید و پرسید: واقعا چرا ما باید با آنها فرق کنیم؟ » حرفم که به اینجا رسید، مسلم که یکی از دانش آموزان خوش ذوق کلاس است در حالی که نیم خیز شده بود گفت:« خانم معلم، واقعا چرا؟ چرا ما با بقیه فرق می کنیم؟»
گفتم: بقیه اش را گوش کن ببینیم باباش بهش چی میگه؟ و شروع کردم به خواندن:
کربلایی قربان گفت: پسرم خدا خواسته است. سرنوشت هر کسی توی پیشانی اش نوشته شده است. پدر که این حرف را زد، محمدتقی سرش را جلو آورد، و در حالی که به پیشانی اش اشاره می کرد، با صدایی بلندتر پرسید: یعنی اینجا نوشته من باید نوکر و آشپز این قصر باشم؟
و همان لحظه با دستش پیشانی اش را پاک کرد و گفت: من این سرنوشت را نمی خواهم. پاکش می کنم و جایش چیز دیگری می نویسم...»


بچه ها غرق شنیدن و اندیشیدن بودند. دیدم که دو سه نفرشان در حالی که هنوز به من و کتابی که در دست داشتم خیره مانده بودند با دست روی پیشانی شان می کشیدند و آن را پاک می کردند.
یکی از بچه ها که اسمش آریا است به پیشانی اش اشاره کرد و گفت: «خانم معلم یک طرف نوشته کارگر باش یک طرف نوشته درس بخوان و به جایی بِرِس. من هم این تکه را پاک می کنم (که نوشته کارگر باش) و آن تکه را نگه می دارم.»

خاطره چهارم : مسافران شب _ بخش دوم
مسافران شب

« بی وقفه مینوازد و آوایش عشق است »


آن شب یکی از مسافران شب را دیدم که یک ماه پیش با او آشنا شده بودم. پیاده شدم سلام علیکی کردیم غذا را به او دادم تا برای خانواده اش ببرد و بعد خداحافظی کردم. لحظه ی خداحافظی او با تأملی، عمیق به من نگاه می کرد. من خداحافظی را ادامه دادم وگفتم سلام به خانواده برسانید و او بدون اینکه جواب خداحافظی را بدهد به چشمان من نگاه کرد و گفت: « خوشحالم از اینکه توی
این دنیا محبت و دوست داشتن هست»
گفتم: من هم همینطور


و شبی دیگر ...


شبی بسیار سرد. مسافر شبی را دیدم که قبلاً با او آشنا شده بودم و چند بار سلام و علیکی با هم داشتیم. میدانستم با مادر و دخترش زندگی می کند. آن شب سلام کردم و کمی در حال گپ زدن بودیم که توجهم به شال گردنش جلب شد. شال گردنی با زمینه ای سفید که در آن دانه هایی سبزرنگ بود. درست مثل دشتی روشن که تازه در آن بهار دمیده باشد. شال گردن کمی کهنه به نظر می رسید و کمی هم سیاه شده بود. به او گفتم: « چه شال گردن قشنگی داری» به محض شنیدن این حرف، بدون ثانیه ایی مکث، با شور و شوق شال گردن را از گردنش بیرون آورد و گفت: « این دیگه به من حرام شد، دیگه این برای تو هست». هر چه گفتم خیلی سرد هست من تو ماشین نشستم شما بیرونی قبول نکرد و گفت: « هدیه رو که پس نمیدن » هدیه ی با ارزش و دوست داشتنی اش را گرفتم و تشکر کردم. به نیت او هدیه را به مسافر دیگری بخشیدم.


و شبی دیگر ...


شبی با همسرم داشتیم به دیدار یکی از دوستانمان می رفتیم. در راه یک زن را دیدیم که با یک دوچرخه در حال جمع کردن ضایعات است. او خانمی حدوداً چهل ساله بود و ظاهرش به معنای واقعی کلمه « مادر » بود. ماشین را کنار زدم در ماشین نشستم همسرم به طرف او رفت تا از او در مورد شرایطش بپرسد و شماره و آدرسی بگیرد. همسرم رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: « قلم و کاغذ داریم؟» گویا آن خانم نمی توانست حرف بزند و برای دادن شماره و آدرس احتیاج به کاغذ و قلم بود. من از دور می دیدم که خانم دارد روی کاغذ چیزی می نویسد. او نوشت و خداحافظی کرد و رفت. همسرم را دیدم که کاغذ را باز کرده و متاثر به آن نگاه می کند
مکثی کرد و به سمت ماشین آمد اشک توی چشمانش جمع شده بود. کاغذ را به من داد، روی آن نوشته بود: « دوستت دارم »


و شبی دیگر...


خانواده دارد، اعتیاد ندارد، چند سال پیش دستش در کار بنایی می شکند و چون پول کافی برای جراحی و درمان نداشته دستش کج جوش می خورد، بیمه نبوده و دیگر نمی تواند از دستش کارهای سنگین بکشد. فعلاً جمع کردن ضایعات را پیشه ی خود کرده است.
آن شب برای دومین بار با فاصله ی یک ماه دیدمش، سلام کردم و به او گفتم : « من را می شناسید؟» با لبخندی گفت: « چطور نشناسم تو مثل نقشه ی تخت جمشید در قلب من حک شدی! چه طور یادم نباشه. » گرمای محبتش سرمای زمستانی آن شب را گرما بخشید.


و شبی دیگر ...


حدوداً 50 سالی داشت، گونی اش از خودش بزرگ تر بود. صدایش زدم و سلام کردم با خوش رویی برگشت و نگاهم کرد. غذا را به او تعارف کردم. غذا را گرفت و زیر لب با خودش گفت: « قربون بزرگی خدا برم ...» تا پای ماشین من را همراهی کرد و خداحافظی کردیم. از او که دور می شدم در آینه صحنه ایی دیدم که در خاطرم مانده است. او در پیاده رو غذا را زمین گذاشت، سجده کرد، لحظه ای نگاهش را به آسمان دوخت، غذا را برداشت و با شادمانی دلنشینی شروع کرد به خوردن. نمیدانم قبل از رسیدن من چه گفتگویی با پروردگارش داشت و دیدن من مژده رسان حضور چه کسی برایش بود. او در دل شب و در شهر دنیا تنها نبود ...


و شبی دیگر ...


در تاریکی شب همانند هزاران نفر دیگر در زباله ها جست و جو می کرد. حدوداً 38ساله بود جوان و قوی هیکل. سلام کردم و به سمت صندوق عقب ماشین رفتم تا غذا بیاورم. وقتی به او نزدیک شدم دیدم او خیلی در تلاش هست که سلام مرا جواب دهد اما نمی تواند.
لکنت زبان خیلی شدیدی داشت. غذا را دادم. در حالی که لبخند زیبایی بر چهره اش نقش بسته بود، تلاش زیادی داشت که از من تشکر کند. برایم خیلی سخت بود آن جا بایستم و شاهد این همه فشاری که برای حرف زدن به خودش می آورد باشم. او نمی توانست حرف بعدی را بگوید و دوست نداشتم از این وضعیت احساس شرمندگی کند. محکم دستم را روی شانه اش گذاشتم و تند تند چیزهایی که به ذهنم می رسید را گفتم: « خوشحال هستم که کار می کنی، خوشحال هستم که تلاش می کنی و مواد فروشی و دزدی نمی کنی،خوشحالم که باهات آشنا شدم... » او هم در این لحظه دستش را روی شانه ی من گذاشت و محکم فشار داد و بدون این که حرفی بزند لبخند زد.
خداحافظی کردیم و در راه دعا می کردم خدا به محبتی که او در دلش دارد برکت دهد و رها از بند کلام مهرش را آشکار کند.

خاطره سوم : مسافران شب _ بخش اول


دیدار او اگر چه بسی دیر
دیدار او اگر چه بسی دور
پِر میکند تغافل شب را
از آفتاب صبح نشابور
آن جرعه جرعه جا تبسم
وآن گونه گونه باغ تکلم (سوره روشنایی. شفیعی کدکنی)

مسافران شب _ بخش اول


مدتی است در شهرمان شغل تازه ای پیدا شده. شغلی همیشگی، بدون نیاز به چرخ صنعتی که بچرخد و خط تولیدی که بسازد. مصاحبه ورودی ندارد و برای استخدام به سفارش کسی نیاز نیست. تحصیلات آنچنانی هم نمی خواهد. غیرت مرد و زنی را می طلبد که دوست ندارند برای هزینه های زندگی دستشان جلوی دیگران دراز باشد. وسایل این کار یک گونی بزرگ است و شانه هایی محکم. پاهایی قدرتمند و دستانی بینا؛ شغلی که «زباله گردی» می نامندش. اما من دوست دارم بگویم: «سفر در شب.» می گویم مسافر چون کمتر دیده ام متوقف شوند. کیلومترها راه می روند تا گونی بزرگشان به اندازه ی هزینه های یک روزِ زندگی بیارزد.
آهن کیلویی 1800تومان، مقوا و کارتن کیلویی 1000تومان و پلاستیک کیلویی 1500تومان.
مسافرانِ شب، با شب خود را از نگاه های قضاوتگر و گاه تحقی آمیز ما می پوشانند. قصه های من با مسافران شب هدیه ای است که بدانیم، بیاندیشیم و دست به عملی بزنیم...


***
نیمه شب درخیابانی پر از غذا خوری مردی میانسال تا نیمه، خم بود درسطل های زباله. مغازه ها بسته بودند و سرما تا می توانست می تاخت.
غذا را به او تعارف کردم:
- سلام عمو غذا میخوری؟
- با مکثی نسبتاً طولانی جواب داد: بله دستت درد نکنه
- خانواده هم دارید؟
- بله با مادرم زندگی می کنم مادر پیری دارم
- دو تا غذا برداشتم و به طرفش رفتم و گفتم بفرمایید.
- یکی کافیه.
- اما شما دو نفر هستید
- همین یه دونه هم نمی خواستم بگیرم ولی چون جوون بودی شرمم اومد که نگیرم
- چرا؟!!!! چه اشکال داره؟
- شما با شعورتر از من هستی که بخوام نصیحتت کنم ولی فکر می کنم اگه شما این غذا را به دست زن ها و بچه هایی بدید که نمی تونن همین آشغال ها هم جمع بکنن عاقبت به خیریش برای شما بیشتر هست. این غذا سهم اونها هست نه سهم من برقی از امید در دلم جوشید وقتی می دیدم کسی که در این سرما تمام تلاشش پیدا کردن یک وعده غذای فرداست، میتواند به سهم غذای کودکان و زنان گرسنه بیاندیشید.
خداحافظی کردیم. هنوز خیابانی فاصله نگرفته بودم که چند کودک ده یازده ساله ی کار دیدم، غذاها را به یاد آن پیرمرد عزیز به بچه ها دادم. و باور دارم که او در تقسیم این غذاها شریک بود.


و شبی دیگر ...


آقایی با گاری ضایعات جمع می کرد. نحیف بود و نگاهش کناره های خیابان را جست و جو می کرد. سلام کردم و غذا را به او تعارف کردم. بدون مکث دستش را به اشاره دراز کرد و گفت: «یک پیرمرد پشت این دیوار خوابیده است به نظرم غذا را به او بده، من هنوز گرسنه نیستم.»
و من به دنبال پیرمرد پشت دیوار رفتم...


و شبی دیگر ...


تعداد زیادی غذا از یک هتل به دستمان رسید. در هر بسته بندی انواعی از غذاهای عجیب و غریب بود. به یک خیابان رسیدم دیدم مسافر شبی در جلوی یک میوه فروشی مشغول جدا کردن چیزهایی از میان پسماند میوههاست. به او نزدیک شدم و بعد از گفت و گوی کوتاهی متوجه شدم خانواده دارد، سه بسته غذا به او دادم. او یک بسته را گرفت و دو بسته را پس داد و گفت: «همین یکی کافی است. اسراف می شود، این ها را به کسان دیگری بده تا دل بچه های آنها هم شاد بشود.»


و شبی دیگر...


یکی از زیباترین شب هایی که برای من یادآور تجربه ای از بهشت بود، شبی بود که برای پخش غذا وارد یک گاراژ شدم. حدوداً هجده مسافر شب آنجا بودند. غذاها را بین آنها توزیع کردم و متوجه شدم که یک غذا کم است و به آخرین نفر نرسید. خیلی ناراحت شدم و به سمت ماشین رفتم که ببینم خوراکی دیگری پیدا نمی کنم. به جز چند تا شکلات چیزی ندیدم. شکلاتها را برداشتم و به سمت کسی که غذا به او نرسیده بود برگشتم، اما دیدم او ظرف غذایی دارد و مشغول خوردن است. نگاه کردم که ببینم چه کسی غذایش را به او داده که دیدم یک نفر صدا می زند رحمان بیا تو این را بخور من خورده ام. رحمان ظرف را از او گرفت. چند ثانیه نگذشته بود که یک نفر دیگر ظرفش را جلوی کسی که غذایش را به رحمان داده بود، گذاشت و گفت: علی تو بیا این را بخور من خوردم. به همین ترتیب ظرف ها دست به دست می چرخید و همه کسانی که آنجا بودند «با هم» غذا خوردند. زیبا بود، شکم های گرسنه و دستانی این چنین مشتاق به بخشش.
و این قصه ها ادامه دارد...

خاطره دوم : برای قدم هایش...

« به نام آنکه دانه را شکافت و جان را آفرید »
به نهایت توانایی خویش که رسیدم،
پنداشتم سفرم به پایان رسیده است،
راه پیش رویم بسته است،
توشه هایم پایان یافته اند،
و زمان آن رسیده که در گم نامی خاموش خویش پناه گیرم.
اما دریافتم که اراده ی تو در من پایانی نمی شناسد،
و زمانی که واژه های کهنه بر زبان می پژمرند،
از دل نواهایی تازه برمی خیزد،
و از جایی که ردپاهای کهنه گم می شوند،
سرزمینی تازه،
با شگفتی های نو
آشکار می شود.

(نغمه های جاوید عشق- رابیندرانات تاگور)

عبدالله و مریم نام زوجی افغان است که می توان گفت از کودکی در ایران زندگی کرده اند. عبدالله و مریم مدتی نگهبان باغی در اطراف شیراز بودند. آن روزها پسر کوچکشان هم با آنها زندگی می کرد. تا اینکه روزگار ورقی تازه در کتاب زندگی شان گشود و تنها پسرشان را در شش ماهگی به خاطر بیماری نارسایی قلبی از دست دادند. مدتی بعد عبدالله سکته مغزی کرد و معلول شد. حالا مریم مراقب همسر و نان آور خانواده بود. شبها لباس مردانه می پوشید و در باغ قدم می زد و در دل تا صبح دعا می کرد که دزدی به باغ آنها نیاید. اما صاحب باغ که نمی توانست زنی جوان را به نگهبانی بپذیرد آنها را از باغ بیرون کرد. بعد از مدتی سرگردانی، مریم و عبدالله با مردی آشنا شدند که علی رغم اینکه وضع مالی خیلی خوبی نداشت برای آنها اتاقی در حاشیه شهر اجاره کرد. چند ماه بعد از این که در آن اتاق مستقر شده بودند به خانه ی آن ها رفتیم و داستان های شیرین این زوج مهربان هر بار ما را به شگفتی می آورد.

در انتظار طلوع اولین ستاره! در ماه، دو سه مرتبه به خانه ی آنها سر می زدم. اتاقشان کوچک و خیلی ساده بود، بدون تخت و تلویزیون و امکانات معمولی یک خانه. یک بار دفتر مشقی در گوشه ی اتاق دیدم که در آن نوشته شده بود:« آ . ب. با با . آب » خانم، که متوجه نگاه خیره ی من به دفتر شد، شروع کرد به توضیح دادن:« آقا عبدالله، دوست داره سواد یاد بگیره، من هم دوست دارم به او یاد بدهم. خیلی وقت نیست شروع کردیم اما خوب پیش میره.» عبدالله بیشتر روز را در خانه تنها بود و خانمش هم زمان زیادی را در بیرون از خانه صرف پیگیری های درمانی شوهرش می کرد. گاهی تنها ماندن در خانه برای عبدالله کلافه کننده می شد. یاد گرفتن سواد هم زمان لازم داشت. یک روز تصمیم گرفتم بر خلاف میلم برای آنها تلویزیون ببرم که تحمل تنهایی را برای عبدالله ساده تر کند. همین کار را کردم، نصب فیش و آنتن تا غروب طول کشید. کارم که تمام شد دیگر شب شده بود. سر صحبتمان باز بود و از هر دری حرف می زدیم تا این که بحث از آرزوهایمان به میان آمد. من پرسیدم:« شما دلتان چه می خواهد؟ » مریم خانم گفت: «یکی از آرزوهای من و عبدالله اینه که یه روز برسه، خانهی ما حیاط داشته باشه و من هر عصر حیاط رو بشویم و زیر اندازی پهن کنم. آن وقت با هم بشینیم زیر آسمان و منتظر دیدن اولین ستاره بشویم.» من یک لحظه متوجه نشدم و گفتم: «چی؟» گفت:«خیلی دوست داریم در آسمان اولین ستاره را پیدا کنیم.» انگار برایشان یک بازی بود، یا شاید خاطرهای داشتند از منتظر ماندن و پیدا کردن اولین ستاره! با خودم تکرار کردم: « پیدا کردن اولین ستاره »! و به آسمان نگاه کردم. آن شب آسمان پر از ستاره بود. انگار همه ی ستاره هایی که تا آن روز ندیده بودم اکنون می دیدم و به من چشمک می زدند.از آن شب که این حرف را شنیدم تا وقتی که توانستیم پولی جور کنیم و برای آنها خانه ایی با حیاط کوچک اجاره کنیم .دو سال طول کشید. دو سال تقریباً سخت، حتی آنها مجبور شدند مدتی برای زندگی به سروستان بروند. اما بالاخره به شیراز برگشتند و ما در آن حیاط کوچک زیر آسمان پر ستاره بارها و بارها نشستیم و با یاد همه ی کسانی که دوستشان داشتیم، چای خوردیم و از هر دری حرف زدیم.

مادر ِ گل ها

بالاخره توانستیم خانه ای کوچک برای مریم و عبدالله رهن کنیم. خانه ایی با حیاطی پانزده متری و یک آسمان بزرگ پر از ستاره. خانه خیلی کهنه و خراب بود . با چند نفر از دوستان تصمیم گرفتیم که آن را مرتب کنیم، رنگ بزنیم و تعمیرات لازم را انجام دهیم. همه چیز خوب شده بود اما من همه اش احساس می کردم وجود چیزی در این اینجا کمرنگ است. دلم نمی خواست، نبودن بچه در این خانه برای آنها این قدر غم انگیز باشد. دوست داشتم آنها هم طعم پرورش دادن چیزی عزیز را احساس کنند. این آرزوی من بود ولی نمی دانستم باید چه کار کنم! آن روز وقتی با آنها خداحافظی کردم و رفتم. سر خیابان چشمم به گلدان های گلی افتاد که مرتب در کنار هم چیده شده بودند، آن گل ها را در خانه ی مریم و عبدالله تصور کردم. به نظرم زیبا آمد. چند نمونه گل خریدم و برگشتم. گفتم:« راستی این ها را یادمان رفته بود بکاریم.» خلاصه سه تایی دست به کار شدیم و گل ها را داخل گلدان های رنگی کاشتیم. کار کاشتن تمام شده بود و حالا هر کدام داشتیم نظر می دادیم که آن ها را کجا بگذاریم. چندتا را در طاقچه گذاشیم و چندتا را در گوشه ی حیاط. همینطور که داشتیم به گل ها نگاه می کردیم مراسم اسم گذاری شروع شد! مریم و عبدالله با اشتیاق تصمیم گرفتند برای گل هایشان اسم انتخاب کنند. اسم هرکسی از دوستان و آشنایان را که دوست داشتند و دلتنگشان بودند را روی گل ها گذاشتند. چانه زدن های مهربانانه شان زیبا بود. مریم خانم می گفت:« این یکی رو بگذاریم زینب، آخه دلم براش خیلی تنگ شده... » عبدالله می گفت:« ولی این بیشتر شبیه یوسف هست. نگاه کن چه برگ های پهنی داره. درست شبیه به یوسف که اینقدر دستو دلبازه... » نامگذاری ادامه پیدا کرد و همه ی گل ها نامی از یک عزیز را داشتند.گل های این خانه روز به روز با قلمه گرفتن زیادتر میشد. من هم مهمان های زیادی به خانه ی آنها می بردم تا هم خودشان را دیدار کنند و هم گل هایشان را. دلم می خواست در آنجا رفت و آمد زیاد باشد. بعد از رفتن هر مهمان آنها یک گل به اسم آن مهمان قلمه می زدند. یک سال از ماجرای گل های طاقچه می گذشت که ما خانه ایی در محله اجاره کردیم تا بچه های محله که مدرسه نرفته بودند را در آنجا آموزش دهیم. بچه ها در مدرسه ی جدیدشان صبحانه هم می خوردند و کسی که زحمت خرید نان و پنیر و پیچیدن لقمه های صبحانه را می کشید مریم خانم بود. سال بعد یعنی همین امسال، مدرسه در خانه ای بزرگتر کارش را ادامه داد و مریم خانم هم بیشتر از قبل در مدرسه زمان می گذارد. یک روز از طبقه ی دوم به پایین نگاه کردم و صحنه ای زیبا دیدم. آرزویم به حقیقت تبدیل شده بود. طبقه ی پایین سفرهای پهن بود. سر سفره حدود سی تا دختر بچه ی قد و نیم قد نشسته بودند و همراه مریم خانم صبحانه می خورند. بچه های مدرسه او را صدا می زنند : «مامانِ گل ها » مادر گل ها در خانه ی جدیدی که محل کارش هم هست، هم مراقب گل و گلدان ها هست و هم مادری برای بچه های مدرسه را تجربه می کند.


داستان یک هدیه...


یکی از دوران های سخت زندگی مریم و عبدالله زمانی بود که عبدالله، به علت سکته مغزی توانایی راه رفتنش را از دست داد. آنها حدود هفت ماهِ سخت را بدون ویلچر سپری کردند. به علت وزن سنگین عبدالله، جابه جا کردن او برای همسرش در کارهایی مثل مراجعه به دکتر، حمام بردن و حتی ساده ترین کارهای روزانه دشوار بود. برای تهیه ویلچر هم پولی نداشتند. مریم به نهادهای مربوط به سازمان ملل و بهزیستی مراجعه کرده بود و به آنها درخواست داده بود اما در آن هفت ماه از پاسخ خبری نبود. تا اینکه یک روز همسایه ی آنها برایشان یک ویلچر دست دوم پیدا می کند. دو سه ماه بعد از ویلچر دار شدن، از طرف بخشی مربوط به اتباع سازمان ملل با آنها تماس می گیرند و می گویند سریع به دفتر بیایید با شما کار داریم. مریم خانم خاطره ی آن روز را برای من این طور گفت: « به دفتر رفتم، وقتی پشت در اتاق منتظر نشسته بودم، یک خانم و آقای دیگر هم وارد دفتر شدند. آنها هم مثل من در صف انتظار نشستند. آقا پاهایش را از دست داده بود و با عصا راه می رفت. به آنها نگاه می کردم و همه اش به رنج هایی که این مرد و زن می کشند فکر می کردم. این هفت ماهی که عبدالله ویلچر نداشت را به یاد می آوردم و این که چقدر شرایطمان سخت بود. می فهمیدم که چه می کشند. در همین فکر ها بودم که در اتاق باز شد. من و آن زوج با هم وارد اتاق شدیم.یک جعبه ایی به من دادند که یک ویلچر نو خارجی در آن بود و رو به آن زن و مرد کردند و با عذر خواهی گفتند برای شما دیگر نداریم، یازده تا ویلچر داشتیم و به نوبت تقسیم کردیم و این خانم یازدهمین نفر بوده، ببخشید. آنها با ناراحتی خداحافظی کردند و از اتاق بیرون رفتند و من هم تشکر کردم و پشت سر آنها رفتم. همه اش در دلم می گفتم حالا آنها بدون ویلچر چه کار می کنند؟ به خودمان فکرکردم گفتم آن ویلچری که در خانه داریم فعلا دارد کار ما را راه می اندازد، بهتر است این جعبه را به آنها بدهم. به محض اینکه این فکر به ذهنم رسید دیگر فکری نکردم چون دلم نمی خواست چیزی تصمیمم را عوض کند. دویدم، صدایشان زدم و...»

برای قدم هایش...

گاهی از خودم میپرسم آیا کاری که ما در این جهان می توانیم انجام دهیم کاملا به سلامتی، پول، خانواده و... گره خورده است؟ اگر روزی سلامتی جسمی یا شأن اجتماعی مان را از دست بدهیم بعد از آن خیلی چیزها برایمان غیرممکن میشود؟ تا به حال زیاد پیش آمده که جواب سوال هایم را در قصه ی زندگی دیگران پیدا کنم. این بار هم همینطور شد. یک شب من مهمان خانه ی مریم و عبدالله بودم. سه تایی نشسته بودیم و هر کس از تجربه های جالبش قصه ای می گفت. مادر گل ها برایمان تعریف کرد که: « من امروز خیلی روز عجیبی داشتم. احساس می کنم خدا فرشته هایش را سر راهم قرار میداد! هرجا که بودم و سراغ هرکاری که می رفتم، آدمی که طرف حسابم بود، مثل یک فرشته مهربان بود! » او تعریف کرد که یک کارمند خوب چیزی که روالش خیلی طولانی بوده را برایش راه انداخته، در اداره ی اتباع کارش خیلی راحت تر از آنچه که فکرش را می کرده انجام شده و بعد هم موقعی که سرخیابان منتظر تاکسی ایستاده و هیچ تاکسی ای نمی آمده پس از مدتی انتظار یک خانم با ماشین خارجی او را سوار کرده و هم او را رسانده و هم با یکدیگر هم صحبت شده اند، و موقعی که به مقصد رسیده اند خانم راننده از ماشین پیاده شده و گرم و مهربان او را در آغوش کشیده است. او موقع خداحافظی گفته که امروز یک دوست خوب پیدا کردم. خلاصه تمام کارها روی روال انجام شده و همین طور که مادرگل ها داشت تعریف می کرد، آقا عبدالله با ذوق و رضایت در حالی که محبت در چشمانش برق می زد، گوش می داد. من گفتم: « عجیب است ! » و داشتم توی ذهنم فکر می کردم که شاید اتفاقی بوده یا گاهی وقت ها پیش می آید، که آقا عبدالله با کلامی قاطع گفت:« خب معلوم است ! من، دعا کردم! » نگاه من و مادر گل ها به طرف او چرخید و منتظر بودیم که برایمان بگوید. آقا عبدالله رو به من ادامه داد: « خانمم خیلی برای من زحمت می کشد، خیلی از کارهای من را انجام می دهد، من خیلی از او راضی هستم. خیلی هم ناراحتم از اینکه نمی توانم کنارش باشم و کارهای زندگیمان را پیگیری کنم! ولی خب... وقتی پایش را از این خانه بیرون می گذارد، من دعا می کنم. برای قدم هایش دعا می کنم! از خدا می خواهم که زمین را برایش صاف کند تا او راحت تر راه برود! آدم خوب سر راهش بیاید،کسی اذیتش نکند و امروز هم همین دعاها را کرده بودم حتما خدا دعای من را اجابت کرده»

خاطره اول : کبوترانش که پر می گشودند نگاهش پر از آسمان می شد قلبش به جوشش می آمد و دستانش گشوده به مهر...

امروز 20 آبان ماه 1397 هست و حدود دو ماه از زمان فوت دوست و برادر عزیزم « احمد آقا » می گذرد و من بیشتر از هر زمان دیگری مشتاقم که «شیوه ی زیستن» او و خاطراتمان را برای دیگر عزیزانم بازگو کنم. احمدآقا صاحبِ مغازهای معمولی بود. مغازهای که هیچ وقت از سر و صدای بچه ها خالی نمی شد. فصل مدرسه که می رسید بچه ها جلوی مغازهاش صف می کشیدند. اولین ملاقاتمان را هیچ وقت فراموش نمی کنم؛ ماجرا از این قرار بود که سال 94من با خانمی آشنا شدم که شوهرش در بیمارستان ابن سینا بستری شده بود. زن با دو بچه ی کوچکش آواره ی کوچه و خیابان بودند. با کمک دوستان توانستیم برایشان خانه ای رهن کنیم. خانواده هیچ منبع درآمدی نداشت. برای تامین نیاز غذایی خانواده، به نزدیک ترین مغازه رفتم تا ماهیانه پول مشخصی به مغازه دار بدهم و مادر را به او معرفی کنم؛آن مغازه از قضا مغازه ی احمد آقا بود.
خوب به یاد دارم که آن روز چه قدر مغازه شلوغ بود. بچه ها با سکه هایی در دست، صف کشیده بودند. وقتی نگاهشان می کردم چشم هایشان چنان برقی داشت انگار که وارد سرزمین آرزوها شده باشند، یکی بستنی انتخاب میکرد، یکی بادکنک ، یکی چیپس، یکی پفک و… .
هنوز هیچ گفت و گویی بین ما رد و بدل نشده بود و من فقط نگاه می کردم. احمدآقا با طراوت و خوش رویی به بچه ها جواب می داد و تند تند کارشان را راه می انداخت. در این میان دیدم بچه ایی سه یا شاید چهار ساله وارد مغازه شد و سکه ی صد تومانی اش را به سمت او گرفت و گفت: « بستنی می خوام. » احمد آقا سکه را گرفت، مکثی کرد و بستنی را به او داد. کمی که گذشت متوجه شدم این شیوه ی اوست که وقتی کودکی با یک سکه ی دویست تومانی یک جنس هزار تومانی برمی دارد به این توجه نمی کند که ایرانی است یا افغانستانی، پدرش اعتیاد دارد یا ضایعات جمع میکند. او فارغ از هر برچسبی،اگر نارضایتی هم داشت زیر لب حرفی می زد، خودش را راضی می کرد و بعد با لبخند آن را به دست کودک می داد. مغازه که خلوت تر شد جلو رفتم، بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرا را تعریف کردم و گفتم: « امکانش هست من ماهیانه مقدارمشخصی
پول به شما بدهم و شما هم مواد غذایی به این خانم بدهید؟» او بدون اینکه بپرسد چقدر پول میدهی یا من چه چیزهایی را باید به آنها بدهم پرسید:« شوهرش در چه حالیه؟ کدوم بیمارستانه ؟ بیماری اش چه قدر براشون هزینه برداشته؟» من بیشتر درباره ی خانواده برایش گفتم. او هم در حالی که احوالاتش سنگین شده بود، در مورد کار من سوالاتی پرسید. در آخر هم گفت: «خیالت راحت باشه، مثل یک برادر مراقبشون هستم. اگر یک وقتی نتونستی پول ماهیانه رو به موقع برسونی حواسم هست.» و این آغاز آشنایی ما بود…
گاهی که دردهای شهر قلبم را سنگین می کرد و فکر می کردم برای این همه رنج کاری نمی توانم بکنم، زندگی احمدآقا و گفتگو با او برایم راه گشا بود. به خودم می گفتم:« از همان چیزی که داری شروع کن. » هر روز صبح وقتی وارد محله ی سعدی می شدم اول سری به مغازه ی احمد آقا می زدم. زبانش خیلی ساده بود و حرف هایش به دل می نشست. احمدآقا تا مقطع راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود. خانه و مغازه اش در یکی از مناطق محروم سعدی بود. چهل و سه سال سن داشت و با مادر پیرش زندگی می کرد. جوان تر که بود عاشق شده بود اما می گفت نشده که سر و سامان بگیرد، بعد از آن هم دیگر به ازدواج فکر نکرده بود. مراقبت از کبوترهایش را خیلی دوست داشت. دیدن پرواز پرنده ها شادمانش می کرد. می گفت: « همسایه ها و زن و بچه ی مردم حرمت دارن و من کفتر باز بالای پشت بوم نیستم » و پرنده هایش در حیاط خانه آزاد بودند. توی دفتر حساب و کتاب مغازه اش نامِ خانواده های زیادی در فهرست بده کاران نوشته شده بود، حساب هایی که سررسید بعضی شان مربوط می شد به سه چهار سال قبل. این شیوه را در کار او زیاد می دیدم که می گفت:« قیمت جنس های مغازه ی من باید اندازه ی درآمد مشتری هام باشه.» ممکن بود برای یک جنس با توجه به اینکه خریدارش چه کسی است قیمت های مختلفی در نظر بگیرد. یک بعد از ظهر که به ملاقات احمدآقا رفته بودم نوجوانی یازده، دوازده ساله وارد مغازه شد. یک سکه ی دویست تومانی در دستش بود و با شرمندگی گفت:« این قَدِّ یک تخم مرغ میشه؟» احمد آقا نگذاشت حرفش را ادامه دهد، با صدای گرمی پرسید:« برای خودت میخوای؟» پسر گفت:« بله » او یک پلاستیک برداشت و سراغ شونه های تخم مرغ رفت و گفت:« جوون با این هیکل! میخوای فقط یه تخم مرغ بخوری؟! این که به جایی ات نمیرسه. دو تا تخم مرغ محلی برات گذاشتم. برو نوش جوون کن، برو به سلامت. »
تخم مرغ ها را داد به دست پسر و پول را از او گرفت و بدون اینکه به آن نگاه کند داخل دخل انداخت. رویش را به من کرد و حرفی که می زدیم را ادامه داد. از او پرسیدم:« با همه اینجوری حساب میکنی؟» گفت: «پدرش چند ماهه که زندانه و وضع مالی خوبی ندارن. خیال میکنم برادر خودمه.» بعضی روزها هم وقتی می خواستم خداحافظی کنم و از مغازه بروم حجم زیادی از مواد غذایی را در ماشینم می گذاشت و میگفت:« اگه تو کوچه و خیابون نیازمندی دیدی اینها را بده بهش. دستت پُر باشه بهتره.»


یکی از چانه زنی های مفصل او با مردم سر این بود که می گفت: « حالا برید، بعداً حساب می کنیم، می نویسم به حسابتون… »
اواخر سال 94 در مورد نسیه دادن هایش با هم صحبت کردیم، به او گفتم:« حساب و کتاب این چیزهایی که به نسیه می دهید را هم دارید؟» چهار، پنج تا دفتر سر رسید کهنه با گوشه های تا شده جلوی من گذاشت و گفت:« شش سالی هست که حساب و کتاب ها را توی اینها می نویسم». من شروع کردم به ورق زدن، پر بود از اسم آدم ها و مبلغ خریدشان. جالب اینجا بود که کنار صاحبان حساب توضیحی هم نوشته بود؛ مثلا:« مش غلام که معلوله و با زنش تنها زندگی می کنن… مامان امید که شوهرش زندانه با حبس طولانی و …» بخشی از دفترها هم لیست پول های دستی بود که به مشتری ها قرض می داد. من با تعجب به دفترها نگاه کردم و پرسیدم:« شما چرا اینقدر دفتر نسیه دارید؟» گفت:« چه کار کنم؟ اونها میخوان پول من رو پس بدند، ولی واقعاً نمی تونن. من هم نمی تونم روشون فشار بذارم. هر وقت پولی دستشون بیاد، می یان و کم کم حساب می کنن.»
جمع طلب او از مردم داشت حدود بیست میلیونی می شد. آن روزها من با کسی آشنا شدم که می خواست بخشی از درآمد ماهانه اش را صرف کارهای خیر بکند. وقتی درباره ی احمد آقا شنید تصمیم گرفت، او بدهی های مردم به احمد آقا را پرداخت کند. من هم خوشحال از اینکه این خبر را به احمد آقا برسانم صبح زود در مغازه ی او رفتم و ماجرا را برایش گفتم، او در کمال ناباوری گفت: « نیازی نیس» بر خلاف تصورم او اصلاً خوشحال نشد. من شروع کردم به اصرار کردن و بعد از کلی تلاش من، قرار شد لیست حسابِ بیست، سی خانواده را به ما بدهد تا به واسطه ی دوست مان بدهی آنها پرداخت شود. فردای آن روز، صبح زود به مغازه اش رفتم که لیست را بگیرم. او با حالی پریشان گفت:« دیشب تا پنج صبح خوابم نبرده، دست و دلم نمی رفت که لیست برات بنویسم. خیلی فکر کردم ولی نشد. این آدمها روزیِ من هستن و اونا رو با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم. بیا بیخیال پس دادن پول اونا بشو.» به شوخی و با یک لحن کوچه خیابانی گفت:« نگا کو کاکویِ من! برو تو کوچه و خیابون برای خودت پیدا کُن. تو که خودت راهش رو بلدی. کلی آدمِ نیازمند دیگه هس. تو برو به اونا بِرِس و اینها رو بسپار به من. » من که شوکه شده بودم دیگر چیزی نگفتم و در دلم مثل یک برادر و بیش از پیش دوستش داشتم.


چند ماهی گذشت، نزدیکی های نوروز 95 دوباره به بهانه ای بحث پرداخت نسیه ها را وسط کشیدم، همینطور که من حرف می زدم از سر جایش بلند شد. دفترها را آورد و گذاشت روی پیشخوان مغازه. یکی یکی بَرِشان داشت و شروع کرد به پاره کردن.
با تعجب گفتم:« داری چیکار می کنی؟» گفت: « می خوام سال جدید رو بدون طلبکاری شروع کنم. نمی خواهم کسی به من مدیون باشه. خیال تو هم راحت بشه و دیگه اینقَدَر غصه ی طلب های منو نخوری» گفتم:« چرا حالا پاره می کنی شاید کسی بخواد حسابش رو پرداخت کنه. » گفت: « اگر کسی آمد هم می گم هر چی عشقت هس بده. هرچی که داری و می تونی.»
بعد از آن هم به سراغ پرنده هایش رفت و آنها را پرواز داد و با نگاهش دنبال شان کرد. او مثل مسافری بود که توی این دنیا زیاد قصد ماندن نداشت.