معرفی داستان هایی با موضوع احسان و نیکوکاری
altنام کتاب: سکه طلا نویسنده: آدا آلما فلور تصویرگر : نیل والدمن مترجم : نسرین وکیلی ناشر : کانون پرورش فکری، چاپ پنجم، ۱۳۹۱ گروه سنی: «ج» و «د» کلمات کلیدی : تغییر ، طمع ، مهربانی و کمک به دیگران درجه داستان : (عالی خوب* متوسط)
خلاصه‌ی داستان : سکه طلا داستان مردی به نام خووان است؛که سال‌ها زندگی خود را از راه دزدی گذرانده است. او روزی به طور اتفاقی سکه‌ای را در دستان پیرزنی به نام دوناژوزفا می‌بیند و وسوسه می‌شود آن را بدزد؛ امّا رسیدن به آن سکه، آن قدرها که او فکر می‌کرد آسان نبود؛ چون به خاطر آن مجبور شد پیرزن را سایه به سایه تعقیب کند تا اینکه…[۱]

alt

نکاتی درمورد داستان : نویسنده در این داستان زندگی دزدی به نام خووان را روایت می‌کند؛ که به خاطر دزدی اخمو و منزوی شده و هیچ دوستی ندارد. از قضا روزی با پیرزنی به اسم دوناژوزفا برخورد می‌کند و برای دزدیدن سکه طلایش مجبور می شود او را تعقیب کند. به این ترتیب خووان و دوناژوزفا همسفر می‌شوند. امّا این سفر، یک سفر معمولی نیست. خووان در جریان این سفر لذت دوستی و کمک به دیگران را می‌چشد و شیوه‌ای از زیستن را تجربه می‌کند؛ که سال‌ها آن را به فراموشی سپرده است. این سفر در حقیقت آغاز تغییر زندگی خووان است. یکی از نقاط قوت این داستان روند تحول خووان در طول داستان است که از نظر مخاطب کاملاً منطقی و مورد پذیرش به نظر می‌رسد. نویسنده در این داستان می‌کوشد نشان دهد برای اینکه افراد بخواهند شیوه‌ی زندگی متفاوتی را انتخاب کنند باید ساختار و شرایطی در جامعه فراهم گردد که آن‌ها طعم دوستی، کمک به یکدیگر و با هم بودن را بچشند. در این داستان هر چند هدف دوناژوزفا کمک به خووان نیست، امّا شیوه زندگی انسان دوستانه‌ی او زمینه نجات خووان را فراهم می‌کند و این از برکات کار خیر است که اثربخشی و نتیجه بخشی آن محدود نیست و نویسنده می‌کوشد این مطلب را هم با مخاطبان خود در میان بگذارد.

alt

نام کتاب: بابا برفی

نویسنده: جبار باغچه بان تصویرگر: آلن بایاش

ناشر: کانون پرورش فکری، چاپ دهم، ۱۳۷۳ تعداد صفحات: ۲۴ صفحه

گروه سنی: «ب» و «ج» درجه‌داستان : (عالی خوب* متوسط )

کلمات‌کلیدی: دهش، نیکوکاری، فداکاری، مهربانی، جاودانگی

خلاصه‌­ی داستان: بابابرفی، بابای مدرسه‌ بود و بچه‌های مدرسه به او پدر بزرگ می‌گفتند. یک روز برفی که مدرسه تعطیل بود، بچه‌ها تصمیم گرفتند برای برف بازی به حیاط مدرسه بروند. آ‌ن‌ها یک آدم برفی، شبیه پدربزرگ درست کردند و اسمش را بابا برفی گذاشتند. آن روز، پدربزرگ به جای بابا برفی حرف زد و به بچه‌ها گفت هر کاری که بخواهید بابابرفی می‌تواند انجام دهد. بچه‌ها از بابا برفی خواستند نان بپزد تا …

نکاتی درباره داستان: نویسنده در این کتاب سعی کرده با موضوعی جذاب مثل درست کردن آدم برفی، کودکان را با مفاهیم مهربانی کردن ، کمک به دیگران و از خودگذشتگی آشنا سازد. در طی ماجراهای داستان، بچه‌ها خواب می‌بینند که آدم برفی‌ای که ساخته بودند به خاطر گرمای تنور، آب می‌شود تا برای مردم گرسنه نان بپزد. نویسنده با مطرح کردن این واقعه و با نمادپردازی خوبی، سعی کرده است، مفهوم جاودانگی انسان به وسیله‌ی اعمالش را به خوبی بیان کند. تلفیق شعر با قصه، یکی از ویژگی های خوب این داستان است که باعث تأثیرگذاری بیشتر آن بر مخاطب، می‌گردد.

alt

نام کتاب: چگونه می‌توان بال شکسته‌ای را درمان کرد؟

نویسنده و تصویرگر: باب گراهام مترجم: بهمن رستم آبادی

ناشر: کانون پرورش فکری، چاپ اول، ۱۳۹۱ تعداد صفحات: ۴۰ صفحه

گروه سنی: «الف» و «ب» درجه‌داستان : (عالی خوب* متوسط )

کلمات‌کلیدی: امید، همکاری، بی تفاوتی، مراقبت از حیوانات

خلاصه ی داستان: این داستان ماجرای پسربچه‌ای است که در خیابان، یک کبوتر زخمی پیدا کرد و از او مراقبت کرد تا زخمش خوب شود و بتواند دوباره پرواز کند.

نکته: هر چند ماجرای داستان ساده است ولی حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. لطفاً بخش «نکاتی درباره کتاب» را حتماً بخوانید.

نکاتی درباره کتاب: کتاب « چگونه می‌توان بال شکسته‌ای را درمان کرد؟» یک کتاب تصویری است. به این معنا که روایت ماجرای داستان بیشتر بر عهده تصاویر است تا متن داستان. هر چند فرم کودکانه تصاویر کتاب، مخاطب کودک را به خوبی جذب می‌کند امّا گویی نویسنده بیشتر قصد داشته دغدغه‌های اجتماعی خود را در تصاویر داستان به مخاطب جوان و altبزرگسال منتقل کند. رنگ خاکستری حاکم بر تصاویر داستان که وضعیت کنونی اجتماع را از دید نویسنده تصویر می‌کند، نمایش زمین خوردن کبوتر کنار ساختمانی که ظاهراً دادگاه است؛ به تصویر کشیدن افراد بزرگسال در شرایط مختلف مثل سالمند، ورزشکار، قشر اداری و …. و از ملیت‌های مختلف در حالی که هیچ توجهی به هم و دور و برشان ندارند و تاکید بر این بی‌توجهی در بیشتر تصاویر داستان و دیگر شواهدی که در تصاویر کتاب هستند و از دید مخاطب مخفی نمی ماند؛ همه، گویای این مساله هستند که نویسنده دغدغه بی‌تفاوتی انسان‌ها نسبت به یکدیگر و از بین رفتن صلح و دوستی میان آن‌ها را دارد. در این کتاب تنها به انعکاس تصویر این فضای تاریک اکتفا نشده است؛ بلکه با ورود پسربچه‌ی داستان که نسبت به محیط اطرافش بی‌تفاوت نیست و کبوتر زخمی را می‌ببیند، نور و امید وارد داستان می‌شود. رنگ‌های تصاویر در مکان‌هایی که پسربچه حضور دارد جان می‌گیرند و از مایه‌ی رنگ خاکستری دور می‌شوند. تلاش پسربچه به همراه خانواده‌اش برای درمان کبوتر زخمی، می‌تواند نشانگر این مساله باشد که از نظر نویسنده، خانواده بنیان مهمی در اجتماع می‌باشد که با حمایت‌های عاطفی خود از فرزندان، باعث رشد عاطفی آن‌ها می‌شود. صحنه‌ای که کبوتر در یکی از میدان‌های شهر پرواز می‌کند و اوج می‌گیرد یکی از پرامید‌ترین صحنه‌های داستان است. کبوتر در میدانی پرواز می‌کند که نماد آن یک فرمانده جنگی است که شمشیر به دست گرفته است؛ ولی کبوتر مجسمه را پشت سر می‌گذارد و در آسمان آبی اوج می‌گیرد و پرواز می‌کند. گویی از نظر نویسنده هیچ کدام از عوامل اجتماعی نمی‌توانند مانع نتیجه بخش بودن کار پسربچه، خوب شدن زخم کبوتر و و اوج گرفتن او باشند. در حقیقت این کتاب از بزرگسالان دعوت می‌کند بیشتر به نتایج انتخاب های خود در زندگی و تاثیر آن روی اجتماع بیاندیشند. به همین دلیل خواندن این کتاب علاوه بر کودکان به همه بزرگسالان توصیه می‌شود.

alt

نام کتاب: اگر این چوب مال من بود

نویسنده: محمدرضا شمس تصویرگر: علیرضا عمومی

ناشر: کانون پرورش فکری، چاپ نهم، ۱۳۹۱ تعداد صفحات: ۱۸ صفحه

گروه سنی: «ب» درجه‌داستان : (عالی خوب* متوسط )

کلمات‌کلیدی: خودخواهی، از بین رفتن رابطه‌ی دوستی، کمک به دیگران

خلاصه­ی داستان: روزی قورباغه، سنجاب، میمون و خارپشت، چوب تراشیده‌ی زیبایی پیدا کردند و سعی کردند به نحوی صاحب آن شوند. هرکدام از آن‌ها فکر می‏کرد خودش بیشتر از بقیه به آن چوب احتیاج دارد تا اینکه بر سر آن با هم دعوایشان شد. در این بگو مگوها خرگوش از راه رسید و…

قسمتی از متن داستان: سنجاب چوب را از دست قورباغه بیرون کشید و به آن نگاه کرد. چوب قشنگی بود. پیش خود فکر کرد:«اگر این چوب مال من بود، با آن اله کلنگ درست می‌کردم و با دوستانم سوارش می‌شدم. آخ که اله کلنگ سواری چه لذتی دارد!

این‌ورش بشین، اون‌ورش بشین هی برو بالا، هی بیا پایین

با این فکر فریاد زد این چوب باید مال من باشد. »

نکاتی درمورد داستان: نویسنده در این داستان کودک را با صحنه‌ی دعوا و بگو مگوی چهار دوست روبرو می‌کند. ماجرا از این قرار است که آن‌ها چوب تراشید‌ه‌ی زیبایی پیدا کرده‌اند و هر کدام از آن‌ها می‌خواهد چوب را برای خودش بردارد. این صحنه این پرسش را در ذهن کودک ایجاد می‌کند که واقعاً حق با کیست و چوب را کدام یک از آن‌ها باید بردارد. کودک سعی می‌کند به دلایلی که هر کدام از آن‌ها برای برداشتن چوب می‌آورند فکر کند. نویسنده ضمن ایجاد این پرسش در ذهن کودک، دوست دیگرشان، خرگوش را وارد صحنه می‌کند. خرگوشی که همچون کودک می‌خواهد دعوا و بگو مگو تمام شود و صاحب اصلی چوب مشخص شود. وقتی خرگوش فریاد می‌زند و می‌گوید:«من می‌دانم این چوب مال کیست.» کودک کنجکاوتر می‌شود و شوق بیشتری برای پیگیری داستان پیدا می‌کند؛ او می‌خواهد بداند خرگوش چوب را به کدام یک از آن‌ها می‌دهد. در ادامه‌ی داستان، نویسنده لاک‌‌پشت را وارد ماجرا می‌کند. لاک‌پشتی که به خاطر پیری و ضعف چشم در گودالی افتاده است و واقعاً به این چوب به عنوان عصا نیازمند است. خرگوش با کمک چوب، لاک‌پشت را نجات می دهد. حال نویسنده باز از کودک می‌خواهد به این مساله بیندیشد که بهتر است چوب را به چه کسی داد. در ادامه‌، نویسنده کودک را با صحنه‌ای روبرو می‌کند که هر کدام از دوستان از اینکه می‌خواستند چوب را برای خود بردارند و تنها به فکر خودشان بوده‌اند خجالت زده هستند. آن‌ها چوب را به لاک‌پشت می‌بخشند. به این ترتیب نه تنها دعوا و بگو مگوی آن‌ها خاتمه می‌یابد؛ بلکه چوب به کسی می‌رسد که بیشتر از همه به آن نیازمند است و همه از انتخاب خود راضی و خشنود می‌شوند.

alt

نام کتاب: تو نیکی می‌کن و… (افسانه‌ای از سرخ‌پوستان مکزیک)

نویسنده: استفان چِرنکی و تیموتی رودِس تصویرگر: استفان چرنکی

مترجم: سیروس طاهباز تعداد صفحات: ۳۲ صفحه

ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؛ چاپ دوم؛ ۱۳۸۱

گروه سنی: «ب» درجه‌داستان : (عالی خوب * متوسط )

کلمات‌کلیدی: نیکی‏کردن، پاداش نیکی، تلاش گروهی، امید

خلاصه داستان:این داستان، ماجرای کشاورزی است که به همراه همسر و فرزندانش نزدیک دهکده‌ای زندگی می‌کرد. در این دهکده، مرغ‌های زرین‌پر زندگی می‌کردند؛ آن‌ها، پرنده‌هایی بودند که خوراکشان شیره‌ی گل‌ها بود. یک سال در دهکده، خشکسالی اتفاق افتاد. در آن سال، تعداد زیادی مرغ زرین‌پر به علت خشک شدن گل‌ها از بین رفتند. یک روز مرد و زن کشاورز، که خودشان به‌دلیل خشکسالی، در شرایط سختی بودند، تصمیم گرفتند برای نجات مرغ‌های زرین‌پر، کاری کنند….

نکاتی درمورد داستان: این داستان، یک افسانه‌ی سرخ‌پوستی مکزیکی را روایت می‌کند. نویسندگان این داستان سعی‌کرده‌اند نشان دهند که، نیکی کردن بدون چشم‌داشت، بی‌نتیجه و بی‌پاداش نخواهد ماند. همکاری و تلاش گروهی اعضای خانواد‌ه‌ی مرد کشاورز برای نجات پرنده‌ها و خودشان، حس اتحاد و همبستگی را در مخاطب تقویت می‌کند و به کودکان می‌آموزد که حتی در سخت‌ترین شرایط می‌توان امیدوار بود. استفان چرنکی در تصویرگری این داستان، از هنر سنتی بافت ساقه‌های گندم، بهره گرفته است و به این ترتیب، کودکان را با این هنر بومی مکزیکی آشنا می‌کند.

alt

نام کتاب: قلب مترسک

نویسنده: یالواچ اورال تصویرگر: سباستین بارّیرو

مترجم: محمدرضا مهرافزا تعداد صفحات: ۴۴صفحه

ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۶

گروه سنی: «ج»درجه‌داستان : (عالی خوب متوسط * )

کلمات‌کلیدی: دوستی، نیکی کردن، پناه دادن، قدرشناسی

خلاصه‌­ای از داستان:این داستان راجع به مترسکی است که قلب مهربانی دارد. او در فصل زمستان احساس تنهایی می‌کرد و دلش برای دوستانش تنگ می‌شد، تا اینکه یک روز سرد برفی، مترسک سار کوچکی را دید که از دسته سارها جدا شده بود و به خاطر برف و سرما نمی‌توانست به نزد خانواده‌اش برگردد، به این ترتیب مترسک و سار با هم دوست شدند. این دوستی، شروع ماجراهایی بود که برای سار و مترسک اتفاق افتاد و باعث شد رابطه‌ی دوستی آن‌ها عمیق‌تر شود.

نکاتی درباره داستان. : نویسنده در این داستان سعی کرده است دوستی، نیکی کردن، پناه دادن به بی‌پناهان و قدرشناسی را به کودکان بیاموزد. مترسک در این داستان موجودی جاندار با قلبی مهربان ترسیم شده که عواطف و احساسات انسانی دارد، گرما و سرما و درد را حس می‌کند. نویسنده از این طریق توانسته است ارتباط خوبی بین مخاطب و شخصیت اصلی داستان برقرار کند. تصاویر زیبای کتاب در انتقال پیام داستان بسیار مؤثر است و ویژگی شخصیت های داستان را به خوبی نشان می دهد.

   

[۱]برگرفته از خلاصه پشت جلد کتاب با اندکی تغییر

به نقل از  سایت آیات

برای مردن وقت نداریم

برخیز! که مردواره‌ها هم‌چنان بر مردها سرورند! و شمشیر دلاوران میدان‌ها گرد خلافت و ضیافت و شیرینی بیدار است و قشون‌هایی قهار دارند، نه برای بازپس گیری سنگر یا مسجد یا گلی صحرایی؛ برای سرکوب تظاهرات یا کشتن کودکی که نمی‌داند دلتنگی برای پدرش … توطئه است.

شعری از سمیح القاسم شاعر بزرگ فلسطینی:

برای مردن وقت نداریم

(برای معین بسیسو که خود را به مردن زده است)

[…] کوشیدم بیایم روزی که در واپسین هتل دوردست دلت را در بستر شکافتی کوشیدم نزد تو بیایم تا سرت را که به حسرتش بریدند در تبعیدگاه وجدان به آغوش بکشم کوشیدم بیایم چقدر کوشیدم امّا تهی‌دستم و بلیط شاعران گران است برای شاعران گران است و زمین مرگ بلند است برای عمر کوتاه کوشیدم بیایم تا پوزش بخواهم از مرگت برای زندگی‌ام.

برخیز! که مردواره‌ها هم‌چنان بر مردها سرورند! و شمشیر دلاوران میدان‌ها گرد خلافت و ضیافت و شیرینی بیدار است و قشون‌هایی قهار دارند، نه برای بازپس گیری سنگر یا مسجد یا گلی صحرایی؛ برای سرکوب تظاهرات یا کشتن کودکی که نمی‌داند دلتنگی برای پدرش … توطئه است.

کوشیدم. مرا ببخش سوگند می‌خورم تا قیامت نمی‌بخشمشان!

عطر از آنِ یاسمن است تا فاش کند هر چه را که بخواهد، دعا از آن مسجدالاقصی، و نشستن بر دروازه‌های شب از آنِ مادران شهیدان، شوخ‌طبعی هم از آن‌ِ تو. شنگیِ سیاه فلسطینی‌ات را می‌دانیم می‌شناسیمش پس خواهش را و آمدنت را سرسنگین مباش! خود را به مردن زده‌ای! خود را به مردن زده‌ای! دلتنگی، تو را از سرزمینی به سرزمینی دور برد خود را به مردن زده‌ای! بگو که خود را به مردن زده‌ای! و ما را با ترانه‌ای غافلگیر کن. ای راستگو زنده شو! ای زندیق زنده شو! ما برای مردن وقت نداریم اگر کم شویم دشمنان ما افزون می‌شوند. برخیز! با دل و گام‌های چابک. ساعت موعود نواخت. اینک یارانت پشت دروازه‌ی مرگند و هنوز خورشید و انسان و تاریخ از ملت تو سرشار است. پس به سمت ما برخیز! دوست من! می‌دانی چقدر دوستت داریم! می‌دانی چقدر دوستت داریم!

 (از کتاب «باد خانه‌ی من است، گنجشک بهانه»، تألیف و ترجمه موسی بیدج، نشر قصیده‌سرا)

سرزمینی که در آن هیچ چیز تیز و برنده نیست

جووانی بی کار و بار بود و سفر کردن را خیلی دوست داشت. او رفت و رفت تا به سرزمین عجیبی رسید. خانه ها در این سرزمین به شکل هلال بودند و بام ها به شکل کمان. پرچینی طبیعی از بوته‌های گل سرخ در طول جاده‌ای که جووانی در آن راه می‌رفت کشیده شده بود. جووانی خیلی دلش می‌خواست یک گل سرخ به جادکمه‌ای جلیقه‌اش فرو کند. درحالیکه احتیاط می‌کرد مبادا خاری به دستش فرو رود،‌ گلی را چید. اما متوجه شد که خارها ابداً در دست فرو نمی‌روند، انگار خارها اصلاً تیز نبودند و فقط آهسته دست را غلغلک می‌دادند. جووانی تعجب کرد و با خود گفت: «وای، این دیگه معجزه است!» در همین لحظه از پشت بوته‌های گل سرخ، نگهبان شهر ظاهر شد و با لبخندی بسیار مؤدبانه پرسید: – مگر نمی‌دانستید که نباید گل‌ها را چید؟

– ببخشید … من نمی‌دانستم که … . – در این صورت، چون شما غریبه هستید فقط باید نصف جریمه را بپردازید. نگهبان با همان لبخند مهربان این را گفت و شروع کرد به نوشتن برگه‌ی جریمه. جووانی متوجه شد که قلم او نوک تیز نیست بلکه پهن و کند است. جووانی پرسید: ببخشید ممکنه نگاهی به شمشیر شما بیندازم؟ نگهبان گفت: خواهش می‌کنم. و در همان حال شمشیرش را بیرون کشید. شمشیر هم نه تیز، بلکه کند از آب درآمد. جووانی از حیرت داشت شاخ در می‌آورد. پیش خود می‌گفت: اینجا دیگر کجاست؟ از کجا سر درآورده ام؟ – اینجا سرزمینی است که در آن هیچ چیز تیز و برنده وجود ندارد. نگهبان آنچنان این جمله را گفت که انگار تمام کلمه‌های آن را باید با حروف درشت نوشت! جووانی با تعجب پرسید: پس میخ‌ها چی؟ میخ که باید تیز باشد! – ما مدت‌ها است که بدون میخ کارهایمان را راه می‌اندازیم؛ با چسب! و اما جریمه‌ات. لطف کن و دو تا سیلی توی گوش من بزن! دهان جووانی از فرط حیرت چنان باز ماند که انگار می خواهد یک کیک درسته را قورت بدهد! بالاخره به خود آمد و فریادزنان گفت: هیچ معلوم هست شما چه می‌گویید؟ من ابداً دلم نمی‌خواهد به خاطر توهین به نگهبان شهر دستگیر بشوم و به زندان بیفتم. آن وقت این سیلی‌ها را در آنجا من باید بخورم و نه شما. نگهبان با مهربانی شروع کرد به توضیح دادن: اما این قانون سرزمین ما است. برای هر کار خلاف، جریمهٔ کامل چهار عدد سیلی است و نصف جریمه دو عدد. جووانی پرسید: دو تا سیلی به نگهبان؟ – بله، به نگهبان. – اما این خیلی خیلی ناعادلانه است! نباید این طور باشد! نگهبان جواب داد: – بله البته که منصفانه نیست! نباید این طور باشد! این کار آن قدر وحشتناک و ناعادلانه است که مردم ترجیح می‌دهند کار‌های غیر‌قانونی انجام ندهند تا مجبور نشوند جریمه بپردازند و توی گوش نگهبان بی گناه سیلی بزنند. خوب و حالا جریمه‌ی شما، من منتظرم دو تا سیلی توی گوش من بزنید. به این ترتیب، شما آقای مسافر دفعه‌ی دیگر بیشتر مواظب اعمالتان خواهید بود، این طور نیست؟ جووانی گفت: اما من نمی‌خواهم حتی با ملایمت نیشگونی از گونه‌ی شما بگیرم، چه برسد به این که شما را بزنم! نگهبان باز هم مؤدبانه گفت: در این صورت مجبورم شما را تا مرز بدرقه کنم و درخواست کنم که سرزمین ما را ترک کنید! و جووانی که به شدت شرمنده شده بود، مجبور شد سرزمینی را ترک کند که در آن جا هیچ چیز تیز و برنده نبود. گرچه او هنوز آرزو دارد به آنجا برگردد و با نزاکت کامل در پناه قانون زندگی کند، میان مردمی کاملاً باادب و در خانه‌هایی که هیچ چیز تیزی ندارند. (بنفشه‌ای در قطب [گزیده‌ای از «داستان‌های تلفنی»]، جانی روداری، ترجمه‌ی فرشته ساری، انتشارات ونوشه)

نقل از سایت آیات

شوق حق تو را کی گذارد؟

قَالَ النَّبیَُ عَلَیْهِ‌السَّلامُ: «اللَّیْلُ طَویْلٌ فَلاتُقَصِّرْهُ بِمَنَامِکَ وَ النَّهَارُ مُضْئٌ فَلاتُکَدِّرْهُ بِآثامِکَ»؛ شب دراز است از بهر راز گفتن و حاجات خواستن، بی‌تشویش خلق و بی‌زحمت دوستان و دشمنان.

خلوتی و سَلْوَتی (۱) حاصل شده و حق تعالی پرده فروکشیده تا عمل‌ها از ریا مصون و محروس  باشد و خالص باشد لله تعالی. و در شب تیره، مرد ریایی از مخلص پیدا شود. ریایی رسوا شود در شب. همه‌ی چیزها به شب مستور شوند و به روز رسوا شوند. مرد ریایی به شب رسوا شود. گوید: «چون کسی نمی‌بیند، از بهر کی کار کنم؟» می‌گویندش که «کسی می‌بیند ولی تو کسی نیستی تا کسی را ببینی.» آن کسی می‌‌بیند که همه‌ی کسان در قبضه‌ی قدرت وی‌اند و به وقت درماندگی او را خوانند همه، و به وقت درد دندان و درد گوش و درد چشم و تهمت و خوف و ناایمنی همه او را خوانند به سِرّ و اعتماد دارند که می‌شنود و حاجت ایشان روا خواهد کردن و پنهان‌پنهان صدقه می‌دهند از بهر دفع بلا را و صحّت رنجوری را و اعتماد دارند که آن دادن و صدقه را قبول می‌کند. چون صحتشان داد و فراغت، از ایشان آن یقین باز رفت و خیال‌اندیشی باز آمد. می‌گویند: «خداوندا، آن چه حالت بود که به صدق ما تو را می‌خواندیم در آن کنج زندان – با هزار قل هو الله بی‌ملالت – که حاجات روا کردی؟ اکنون ما بیرون زندان هم‌چنان محتاجیم که اندرون زندان بودیم تا ما را ازین زندان عالم ظلمانی بیرون آری به عالم انبیاء که نورانی است. اکنون چرا ما را همان اخلاصِ برون زندان و برونِ حالتِ درد نمی‌آید؟ هزار خیال فرود می‌آید که عجب فایده کند یا نکند؟ و تأثیر این خیال هزار کاهلی و ملالت می‌دهد. آن یقین خیال‌سوز کو؟» خدای تعالی جواب می‌فرماید که آن‌چه گفتم نفس حیوانی شما عدوست (۲) شما را و مرا که لاتَتَّخِذُوا عَدُوِّیْ وَ عَدُوَّکُمْ اَوْلیَاءَ [سوره‌ی ممتحنه، آیه ۱] . هماره این عدو را در زندان مجاهده دارید که چون او در زندان است و در بلا و رنج، اخلاص تو روی نماید و قوت گیرد. هزار بار آزمودی که از رنج دندان و درد سر از خوف، تو را اخلاص پدید آمد چرا در بند راحت تن گشتی و در تیمار او مشغول شدی؟ سررشته را فراموش مکنید و پیوسته نفس را بی‌مراد دارید تا به مراد ابدی برسید و از زندان تاریکی خلاص یابید که وَنَهْی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فَاِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأوی [سوره‌ی نازعات، ۴۲-۴۱] . (صص ۵۱-۵۰)

یکی در زمان مصطفی صلی‌الله‌علیه‌وسلّم گفت که «من این دین تو را نمی‌خواهم. والله که نمی‌خواهم. این دین را بازبستان. چندان‌که در دین تو آمدم روزی نیاسودم … .» گفت: «حاشا، دین ما هرکجا که رفت، بازنیاید تا او را از بیخ و بُن نَکَند و خانه‌‌اش را نروبد و پاک نکند که لایَمَسُّهُ اِلا المُطَهَّرُوْنَ [سوره‌ی فتح، آیه ۲۹] .» چگونه معشوق است؟ تا در تو مویی از مهر خودت باقی باشد روی خود را به تو ننماید و لایق وصل او نشوی، به خویشتن راهت ندهد. به کلی از خود و از عالم می‌باید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید. اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت، تا او را به حق نرساند و آن‌چه نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد. پیغامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلّم فرمود: «برای آن نیاسودی و غم می‌خوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادی‌های اول. تا در معده‌ی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری.» در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد. چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد. تو نیز صبر کن و غم می‌خور که غم خوردن استفراغ است. بعد از استفراغ شادیی پیش آید که آن را غم نباشد، گُلی که آن را خار نباشد، میی که آن را خُمار نباشد. آخر در دنیا شب و روز، فراغت و آسایش می‌طلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست و مع‌هذا یک لحظه بی‌طلب نیستی. راحتی نیز که در دنیا می‌یابی هم‌چون برقی است که می‌گذرد و قرار نمی‌گیرد. و آنگه کدام برق؟ برق پرتگرگ، پرباران، پربرف، پرمحنت. مثلاً کسی عزم انطالیّه کرده است و سوی قیصریّه می‌رود امید دارد که به انطالیّه رسد و سعی را ترک نمی‌کند. مع‌هذا که ممکن نیست که ازین راه به انطالیّه رسد الّا آن که به انطالیّه می‌رود. اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد چون منتهای راه این است. چون کار دنیا بی‌رنج میسّر نمی‌شود و کار آخرت هم‌چنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد. تو می‌گویی که «ای محمد، دین ما را بستان که من نمی‌آسایم.» دین ما کسی را کِی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟ گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعه‌ی (۳)  کتان یکتا پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود، می‌گذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد، اینک پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست، آن را بگیر. استاد از غایت احتیاج و سرما درجست که پوستین را بگیرد. خرس تیز چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ می‌داشتند که «ای استاد، یا پوستین را بیاور و اگر نمی‌توانی رها کن، تو بیا.» گفت: «من پوستین را رها می‌کنم، پوستین مرا رها نمی‌کند. چه چاره کنم؟» شوق حق تو را کی گذارد؟ این‌جا شکر است که به دست خویشتن نیستیم، به دست حقّیم. هم‌چنان که طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمی‌داند. حق‌تعالی او را هیچ آن‌جا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن و هم‌چنانش از آن‌جا کشانید تا به مقام عقل رسانید. و هم‌چنین درین حالت – که این طفلی است به نسبت به آن عالم و این پستانی دیگر است – نگذارد و تو را به آن‌جا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود؛ فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَرّونَ اِلَی الجَنَّهِ بِالسَّلاسِلِ وَ الاَغْلالِ – خُذُوهُ فَغُلّوهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلّوه ثُمَّ الوِصالَ صَلّوهُُ ثُمَّ الجمَالَ صَلّوهُ ثُمَّ الکَمالَ صَلّوهُ. (صص ۹۶-۹۴)

خفته را بانگ زنند که «برخیز، روز شد، کاروان می‌رود.» گویند: «مزن بانگ که او در ذوق است، ذوقش بِرَمد.» گوید: «آن ذوق هلاکت است و این ذوق خلاص از هلاکت.» گوید که «تشویش مده که مانع است این بانگ زدن از فکر.» گوید: «به این بانگ خفته در فکر آید وگرنه او را چه فکر باشد درین خواب؟ بعد از آن که بیدار شود در فکر آید.» (ص۱۲۳)

کسی را این اندیشه آید و این عتاب به او فرود آید که «آه! در چیستم و چرا چنین می‌کنم؟» این دلیل دوستی و عنایت است که وَ یَبْقَی الْحُبُّ مَابَقِیَ الْعِتَابُ. زیرا عتاب با دوستان کنند، با بیگانه عتاب نکنند. اکنون این عتاب نیز متفاوت است، بر آن‌که بر او درد می‌کند و از آن خبر دارد دلیل محبت و عنایت در حق او باشد. (ص۱۹)

(فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین محمد، نشر نامک)

—————————————–

(۱) سلوت: آرامش (۲)  عدو: دشمن (۳)  دراعه: جبه، جامه‌ی بلند

مفروش خویش ارزان!

آدمی را خیالِ هر چیز با آن چیز می‌برد: خیال باغ به باغ می‌برد و خیالِ دکّان به دکّان، اما درین خیالات تزویر پنهان است. نمی‌بینی که فلان جایگاه می‌روی، پشیمان می‌شوی و می‌گویی: «پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود.» پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است. هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی چادرِ خیال، قیامت باشد.

آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند. هر حقیقت که تو را جذب می‌کند چیز دیگر غیر آن نباشد، همان حقیقت باشد که تو را جذب کرد، «یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ» [طارق، ۹]. چه جای این است که می‌گوییم، در حقیقت کَشَنده یکی است اما متعدّد می‌نماید. (ص۶)

یکی گفت که اینجا چیزی فراموش کرده‌ام. مولانا فرمود که در عالَم یک چیز است که آن فراموش‌کردنی نیست. اگر جمله‌ی چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را به جای آری و یاد‌داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هیچ نکرده باشی، هم‌چنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معیّن. تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هیچ نگزاردی. پس آدمی در این عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن است. چون آن نمی‌گزارد، پس هیچ نکرده باشد.‌

﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَهَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا﴾(احزاب، ۷۲). آن امانت را بر آسمان‌ها عرض داشتیم، نتوانست پذرفتن. بنگر که ازو چند کارها می‌آید که عقل دَرو حیران می‌شود: سنگ‌ها را لعل و یاقوت می‌کند، کوه‌ها را کان زر و نقره می‌کند، نبات زمین را در جوش می‌آورد و زنده می‌گرداند و بهشت عدن می‌کند. زمین نیز دانه‌ها را می‌پذیرد و بر می‌دهد و عیب‌ها را می‌پوشاند و صد‌هزار عجایب که در شرح نیاید می‌پذیرد و پیدا می‌کند و جبال نیز همچنین معدن‌های گوناگون می‌دهد. این همه می‌کنند اما از ایشان آن یکی کار نمی‌آید، آن یک [کار] از آدمی می‌آید: ﴿وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ﴾ (اسراء، ۷۰)؛ نگفت لَقَدْ کَرَّمْنا السَّماءَ و الْاَرْضَ. پس، از آدمی آن کار می‌آید که نه از آسمان‌ها می‌آید و نه از زمین‌ها می‌آید و نه از کوه‌ها. چون آن کار بکند، ظَلومی و جَهولی ازو نفی شود. اگر تو گویی که «اگر آن کار نمی‌کنم چندین کار از من می‌آید»، آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریده‌اند. هم‌چنان باشد که تو شمشیر پولاد هندی بی‌قیمتی که آن در خزاین ملوک یابند، آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده – که «من این تیغ را معطّل نمی‌دارم، به وی چندین مصلحت به جای می‌آرم.» یا دیگ زرین را آورده‌ای و در وی شلغم می‌پزی که به ذره‌ای از آن، صد دیگ به‌دست آید. یا کارد مُجَوْهَر[=جواهرنشان] را میخِ کدوی شکسته کرده‌ای که «من مصلحت می‌کنم و کدو را بر وی می‌آویزم و این کارد معطّل نمی‌دارم.» جای افسوس و خنده نباشد‌؟ چون کار آن کدو به میخ چوبین یا آهنین که قیمت آن به پولی است برمی‌آید، چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغولِ آن کردن؟

حق تعالی تو را قیمت عظیم کرده است؛ می‌فرماید که:  اِ‌نَّ اللهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِیْنَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوَالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّهَ﴾(توبه، ۱۱۱) تو به قیمت ورای دو جهانی      چه کنم قدر خود نمی‌دانی مفروش خویش ارزان                که تو بس گرانبهایی.

آمدیم بهانه می‌آ‌وری که من خود را به کارهای عالی صرف می‌کنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غیره تحصیل می‌کنم، آخر این همه برای توست. اگر فقه است برای آن است تا کسی از دست تو نان نرباید و جامه‌ات را نَکَند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی و اگر نجوم است احوال فلک و تأثیر آن در زمین از ارزانی و گرانی امن و خوف همه تعلق به احوال تو دارد، هم برای توست. و اگر ستاره است از سعد و نحس و به طالع تو تعلّق دارد، هم برای توست. چون تأمّل کنی، اصل تو باشی و این‌ها همه فرع تو (صص۱۴-۱۲).

آدمی اُسطرلاب حق است اما منجّمی باید که اسطرلاب را بداند. پس اسطرلاب در حقّ منجم سودمندست که مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ. (ص۹)

می‌گویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمالِ کودنی و بلادت [=کندذهنی]. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که «بیا بگو در مشت چه دارم.» گفت: «آنچه داری گِرد است و زرد است و مُجَوَّف [=میان‌تهی] است.» گفت: «چون نشان‌های راست دادی، پس حکم کن که آن چه چیز باشد.» گفت: «می‌باید که غربیل باشد.» گفت: «آخر این چندین نشان‌های دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوت تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟» اکنون هم‌چنین علمای اهل زمان در علوم موی می‌شکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد بغایت دانسته‌اند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته و آن‌چه مهم است و به او نزدیک‌تر از همه‌ی آن است خودی اوست و خودی خود را نمی‌داند (ص۱۵).

(فیه ما فیه، مولانا جلال‌الدین محمد، نشر نامک)

نقل از سایت آیات

آیا تو را پاسخی هست؟ (اشعاری از شفیعی کدکنی)

ابر است و باران و باران پایان خواب زمستانی باغ آغاز بیداری جویباران سالی چه دشوار سالی بر تو گذشت و توخاموش از هیچ آواز و از هیچ شوری بر خود نلرزیدی و شور و شعری در چنگ فریاد تو پنجه نفکند

آن لحظه‌‌هایی که چون موج می‌بردت از خویش بی‌خویش در کوچه‌های نگارین تاریخ وقتی که بر چوبه‌ی دار مردی به لبخند خود صبح را فتح می‌کرد و شحنه‌ی پیر با تازیانه می‌راند خیل تماشاگران را شعری که آهسته از گوشه‌ی راه لبخند می‌زد به رویت اما تو آن لحظه‌ها را به خمیازه خویشتن می‌سپردی وان خشم و فریاد گردابی از عقده ها در گلویت آن لحظه‌ی نغز کز ساحلش دور گشتی آن لحظه یک لحظه‌ی آشنا بود آه بیگانگی با خود است این یا بیگانگی با خدا بود ؟

وقتی گل سرخ پر پر شد از باد دیدی و خاموش نشستی وقتی که صد کوکب از دور دستان این شب در خیمه ی آسمان ریخت تو روزن خانه را بر تماشای آن لحظه بستی آن مایه باران و آن مایه گل‌ها دیدارهای تو را از غباران شب ها و شک ها شستند با این همه هیچ هرگز نگفتی

دیدار‌های تو با اینه روزها آها در لحظه‌هایی که دیدار در کوچه‌ی پار و پیرار از دور می‌شد پدیدار دیگر تو آن شعله‌ی سبز وان شور پارینه را کشته بودی قلبت نمی‌زد که آنک آن خنده‌ی آشکارا وان گریه‌های نهانک آن لحظه‌ها مثل انبوه مرغابیان و صفیر گلوله از تو گریزان گذشتند تا هیچ رفتند و در هیچ خفتند شاید غباری در ایینه‌ی یادهایت نهفتند

بشکن طلسم سکون را به آواز گه گاه تا باز آن نغمه‌ی عاشقانه این پهنه را پر کند جاودانه خاموشی ومرگ ایینه ی یک سرودند نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده که در قفس جان سپرده بودن یعنی همیشه سرودن بودن : سرودن ‚ سرودن زنگ سکون را زدودن

تو نغمه‌ی خویش را در بیابان رها کن گوش از کران تا کرانها آن نغمه را می‌رباید باران که بارید هر جویباری چندان که گنجای دارد پر می‌کند ذوق پیمانه‌اش را و با سرود خوش آب‌ها می‌سراید

وقتی که آن زورق بزرگ برگ گل سرخ در آب غرقه می‌شد صد واژه منقلب بر لبانت جوشید و شعری نگفتی مبهوت و حیران نشستی یا گر سرودی سرودی از هیبت محتسب واژگان را در دل به هفت آب شستی صد کاروان شوق صد دجله نفرت در سینه‌ات بود اما نهفتی

ای شاعر روستایی که رگبار آوازهایت در خشم ابری شبانه می‌شست از چهره‌ی شب خواب در و دار و دیوار نام گل سرخ را باز تکرار کن باز تکرار

(شفیعی کدکنی، مجموعه‌ی «در کوچه باغ های نیشابور»)

این کیمیای هستی

با واژه‌های تو من مرگ را محاصره کردم در لحظه‌ای که از شش سو می‌آمد آه این چه بود این نفس تازه باز در ریه‌ی صبح با من بگو چراغ حروفت را تو از کدام صاعقه روشن کردی؟ بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین وین زادن دوباره بهاری بود امروز احساس می‌کنم که واژه‌های شعرم را از روی سبزه‌های سحرگاهی برداشته‌ام

مناجات

می‌شناسمت چشم‌های تو میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست می‌شناسمت واژه‌های تو کلید قفل‌های ماست می‌شناسمت آفریدگار و یار روشنی دست‌های تو پلی به رؤیت خداست

نمازی در تنگنا

زان سوی بهار و زان سوی باران زان سوی درخت و زان سوی جوبار در دورترین فواصل هستی نزدیک‌ترین مخاطب من باش نه بانگ خروس هست و نه مهتاب نه دمدمه‌ی سپیده دم اما تو آینه دار روشنای صبح در خلوت خالی شب من باش

(شفیعی کدکنی، از مجموعه «مثل درخت در شب باران»)

ما و عشق

چند شعر از اریش فرید:

در ویتنام

ما و عشق

جدی

خاکسپاری پدر

اما دگر باره

سخن گفتن

از وقتی باغبان شاخه‌های درختانم را هرس کرده است سیب‌های باغم درشت‌تر شده‌اند اما برگ‌های درخت گلابی آفت‌زده پژمرده‌اند

در ویتنام برگ‌ریزان است

فرزندانم همه تندرست‌اند اما برای پسر کوچکم نگرانم او هنوز در مدرسه جدیدش با محیط انس نگرفته است

در ویتنام کودکان می‌میرند

بام خانه‌ام مرمت شده‌است فقط باید قاب پنجره‌ها را تمیز کرد و رنگ زد حق بیمه آتش‌سوزی، به خاطر افزایش قیمت خانه‌ها بالا رفته است

در ویتنام خانه‌ها ویران است

ما و عشق

ما را با عشق چه کار؟ کدام مددی داد عشق به ما در برابر بیکاری در برابر هیتلرها در برابر آخرین جنگ یا دیروز و امروز در برابر ترسی که فرا می‌رسد و در برابر بمب‌ها؟

کدام مددی در برابر آن‌چه نابود می‌کند ما را؟ هیچ هیچ: عشق با ما خائن بود ما را باعشق چه کار؟

عشق را با ما چه کار؟ کدام مددی دادیم ما به عشق در برابر بیکاری در برابر هیتلرها در برابر آخرین جنگ یا دیروز و امروز در برابر ترسی که فرا می‌رسد و در برابر بمب‌ها؟

کدام مددی در برابر آن‌چه نابود می‌کند عشق را؟ هیچ هیچ: ما خائن بودیم به عشق

جدی

پسر بچه‌ها به شوخی سنگ به سوی قورباغه‌ها پرتاب می‌کنند

قورباغه‌ها به‌جد می‌میرند

خاکسپاری پدر

در گورستانِ یهودیان زمین‌ها را حَفر کرده‌اند و تابوت‌ها پیاپی می‌آیند، و آفتاب می‌تابد. گورکن می‌گوید: «هفته‌ها وضع به همین منوال است.» کودکی شاپرکی می‌گیرد، و پیرمردی می‌گرید.

جسد پدر با صدایی خفه در گور می‌افتد، مشتی گِل به گور می‌ریزم، نمناک و سرد. قاری ورد می‌خواند. اسبان سیاه شیهه می‌کشند. بوی تعطیلات تابستان می‌آید.

آنان که باغ‌های شهرم را از من دریغ داشته‌اند، و نیمکتِ روی چمن‌های خاک‌گرفته کنار رودخانه را، آنان پدرم را کشتند، تا من در هوای آزاد به تماشای بهار بیایم.

اما دگرباره

اما تو دگرباره آمدی تو دگرباره آمدی

تو تو هستی تو دگرباره هستی من دگرباره هستم زیرا که تو هستی تو آمدی

تو دگرباره و هماره دگرباره تو دگرباره

تو تو تو و من هماره دگرباره و دگرباره

سخن گفتن

با مردمان از صلح گفتن و به تو اندیشیدن از آینده گفتن و به تو اندیشیدن از حق حیات گفتن و به تو اندیشیدن نگرانِ همنوعان بودن و به تو اندیشیدن این همه آیا ریاکاری است؟ یا حقیقتی است که سرانجام بر زبان می‌آرم؟

(برگرفته از کتاب «مرگ را با تو سخنی نیست»، گزیده‌ی شعرهای اریش فرید (Erich Fried)، نشر چشمه، ۱۳۸۵)

به نقل از سایت آیات

یکی بود یکی نبود (اهمیت، روش و مهارت قصه گویی)

قصه‌گویی پیشینه‌ای به قدمت تاریخ بشر دارد لااقل تا آن‌جا که زبانی وجود داشته است. گویی علاقه به شنیدن قصه را خداوند در نهاد انسان قرار داده‌است. اما به راستی چه چیزی در قصه این‌چنین قدرتمند است که شنونده را در هر سنی مسحور خود می‌سازد؟ در پاسخ به این پرسش می‌توان به ابعاد متعدد و متنوعی در ماهیت و کارکردهای قصه‌گویی توجه کرد.

به لحاظ پیشینه‌ی تاریخی، قصه‌گویی و گوش سپردن به قصه‌ها همواره جزء یکی از مهم‌ترین و رایج‌ترین راه‌های انتقال تجربه بوده ‌است. خیلی وقت‌ها قصه‌ها‌ی یک قوم همچون گنجینه یا میراثی، سینه به سینه به نسل‌های بعد منتقل شده ‌است. قصه‌هایی که گاه شنیدن و درک آن‌ها مستلزم کسب شایستگی خاصی بوده ‌است. به لحاظ آموزشی و تربیتی نیز قصه‌گویی،‌ ماهیت و ظرفیتی دارد که مفاهیم در قالب آن‌ به‌صورتی تأثیرگذار و سازنده به کار می‌رود. مفاهیمی مثل دوستی، صبر، انصاف، ظلم، دروغگویی و… در قصه‌ها جان می‌گیرد و به جریان می‌افتد. این‌چنین است که این مفاهیم از حالتی مجّرد و ذهنی به ماجرایی ملموس و عینی تبدیل می‌شوند و نتایج طبیعی انتخاب‌های انسان‌ها را در قالب زندگی‌ای روایت شده آشکار می‌سازند. همچنین، دنیای واقعی-‌غیرواقعی قصه‌ها به شنونده این امکان را می‌دهد که گونه‌های مختلف زندگی را تجربه و انتخاب نماید. مخاطب با شروع قصه به دنیای جدیدی قدم می‌گذارد، با محیط ارتباط برقرار می‌کند و همراه با قهرمان داستان لحظات ترس، خشم، اضطراب و عشق را تجربه می‌نماید و در فضای این تجربه به انتخاب‌هایی تازه می‌رسد. بنابراین، قصه این امکان را برای ما فراهم می‌کند که در جهان‌هایی زندگی کنیم. جهان‌هایی که نیست امّا دوست داریم یا دوست نداریم که باشد. قصه به ما رؤیایی می‌دهد که در درونمان شور تغییر و دگرگونی ایجاد می‌کند. از این جهت قصه و قصه‌گویی می‌تواند ابزاری عالی برای یادآوری، فهم و تثبیت شیوه‌های صحیح زندگی و نقد شیوه‌های غلط آن باشد.

برای دریافت فایل مقاله به صورت PDF کلیک کنید

معرفی کتاب «در آفریقا همیشه مرداد است»

«خانه‌ی من درب و داغون است، سقف خراب است، مبل‌ها خرابند، صندلی‌ها خرابند، کف اتاق خراب است، دیوارها خرابند، مستراح خراب است. با این حال در آن زندگی می‌کنیم، چون خانه‌ی من است و از پول هم خبری نیست. مادرم می‌گوید که جهان سوم حتی همین خانه‌ی خراب هم ندارد و ما نباید ناشکری کنیم: جهان سوم از ما هم سومی‌تر است.

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خانه ما این‌قدرها هم بد نیست، این‌طور که ما زندگی می‌کنیم، توی یک تخت همه خانواده می‌خوابند، زیر لحاف به هم لگد می‌زنیم و می‌خندیم، وقتی مهمانی می‌آید و می‌خواهد بخوابد، از خانه بیرونش می‌کنیم، چون توی تخت دیگر جایی نیست: ظرفیت تکمیل!

[…] وقتی که دوستانم به من سر می‌زنند، به خانه‌ی درب و داغون من می‌خندند، اما همیشه سر آخر با مرغ‌های من بازی می‌کنند!

من خانه‌ی خراب خودم را دوست دارم، به آن عادت کرده‌ام، احساس می‌کنم خودم هم درب و داغون هستم! اما اگر بلیت بخت‌آزمایی‌ام ببرد یک خانه‌ی سراپا نو می‌خرم و خرابه را می‌بخشم به پاسکاله.»


کتاب «در آفریقا همیشه مرداد است» مجموعه‌ی شصت انشا از نوشته‌های دانش‌آموزان یکی از دبستان‌های شهرک فقیرنشینِ «آرزانو» در جنوب ایتالیا است که معلم آنها، «مارچلو دِ اورتا»، در طی ده سال تدریس، آنها را از میان صدها انشا انتخاب کرده است. در این کتاب با نوشته‌های کودکان محرومی مواجه می‌شویم که هر یک در انشای خود، صادقانه دنیای پیرامون و شرایط دشوار زندگی‌شان را توصیف کرده‌اند؛ نوشته‌هایی که با بیان لطیف و گاه طنزگونه‌ فقر، فساد و بی‌عدالتی در جامعه را به تصویر می‌کشند و ما را با مسائلی مواجه می‌سازند که اغلب آنها را نادیده گرفته و یا به دست فراموشی سپرده‌ایم؛ مسائلی که به ما مسئولیت‌های اخلاقی و اجتماعی‌مان را یادآور می‌شوند.

ادامه مطلب را در سایت آیات مطالعه کنید

داستان‌هایی برای تشویق کودکان به کار و تلاش

یک کتاب قصه خوب و یک قصه گوی با حوصله با آغوشی گرم و گشوده برای آرام گرفتن و شنیدن.

چه چیز می تواند چنین ساده آینده یک کودک را متحول کند؟

سکه طلا

نویسنده : آلما فلور آدا         تصویرگر : نیل والدمن          مترجم : نسرین وکیلی          ناشر : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۸۶

«خووان سالها دزدی می‌کرد و همیشه اخمو و گرفته بود چون هیچ دوست و آشنایی در زندگی نداشت. شبی از شب‌ها نور کلبه‌ای در میان درختان توجه او را به خود جلب کرد و در آن جا پیرزنی را دید که سکه‌ای طلا در دست داشت و با خود می‌گفت: من ثروتمندترین آدم دنیا هستم. خووان تصمیم گرفت سکه‌های پیرزن را بدزدد، ولی به دست آوردن سکه‌ها آن‌قدر هم که او فکر می‌کرد آسان نبود. خووان راه طولانی را در جستجوی پیرزن و طلاهایش طی کرد ولی روزی که دوباره او را روبروی کلبه اش یافت آرزوها و اهدافش تغییر زیادی کرده بودند…»

کتاب سکه طلا برای کودکانی که در سالهای آخر دبستان و یا راهنمایی تحصیل می‌کنند مناسب است و با داستانی بسیار عالی روند گام به گام تغییر یک راهزن را نشان می‌دهد که به خاطر رسیدن به هدفی هرچند نادرست چیزهایی را دوباره در زندگی و کار خود تجربه می‌کند که سالها آنها را از یاد برده بود. خووان از نو با طبیعت، خانواده و دوستان مواجه می‌‌شود و به یاد می‌آورد که زندگی‌اش تا چه اندازه می‌توانست متفاوت باشد. این داستان برای قصه‌گویی بسیار مناسب است و می‌تواند به وسیله تصاویر زیبا و طرح خوب خود به راحتی مخاطب را با خود همراه سازد و به او نشان دهد که رابطه یک شخص با دیگری و قرار گرفتن در راهی که با کمک او طی می‌کند چگونه می‌تواند همه چیز را به طرز شگفت‌انگیزی تغییر دهد.


لوبان نجاری می‌آموزد

نویسنده : جی هوا          تصویرگر : دودا کایی     مترجم : محمد سلامت    ناشر : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۷۷ «لوبان جوان ترین فرزند نجاری به نام لو بود که آرزو داشت پسرانش نزد استادی ماهرتر از خودش آموزش ببیند و نجاران ماهری شوند. دو برادر بزرگتر لوبان پدر را ناامید کردند ولی لوبان تصمیم گرفت که به هر قیمتی که شده استاد مشهور ساکن کوهستان جونگنان را پیدا کند و از او هنر نجاری بیاموزد. لوبان با کمک مردم مهربان و سختی های فراوان خود را نزد استاد رسانید و به او نشان داد که برای یاد گرفتن هنر او شایستگی و مهارت لازم را دارد. پس از سالها تمرین سرانجام روزی استاد به او دستور بازگشت نزد مردم را داد و تنها چیزی که از او خواست این بود که نام نیک استادش را حفظ کند. لوبان به نزد خانواده خود رفت و سالیان درازی به مردم خدمت کرد، چنان که تا امروز نیز از او و کارهایش به نیکی یاد می‌شود.»

کتاب برای کودکان سالهای آخر دبستان نوشته شده است و داستان جذابی برای قصه گویی دارد. تصاویر کتاب بسیار زیبا هستند ولی متأسفانه در چاپ فارسی کتاب کیفیت آنها پایین آمده است، هرچند که همچنان گویایی خود را حفظ کرده اند. کودک در مواجه با زندگی و تلاش لوبان می‌آموزد که پشتکار و امید تا چه اندازه در آموزش و موفقیت هر فرد تأثیر دارد و با کسی روبرو می‌گردد که برای رسیدن به هدف خود از هیچ کار کوچک و بزرگی دریغ نمی‌کند. داستان همچنین الگویی از اخلاق در فرهنگ چین را نمایان می‌سازد که افراد را به ادب و سختکوشی دعوت می‌کند و برای باز کردن باب آشنایی کودکان با این فرهنگ مناسب است.


جوراب پشمی

نویسنده : فروزنده خواجو        تصویرگر : هوشنگ محمدیان        ناشر : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۷۸

«آن سال، زمستان با باد سخت و تندی شروع شد. هوا به طور عجیبی سرد و گزنده بود. برف یکریز و بی امان می‌بارید. هر روز صبح، قبل از رفتن به مدرسه، مادرم مرا زیر کرسی می‌نشاند که گرم بشوم؛ اما تا از خانه بیرون می‌رفتم تنم یخ می‌زد و گرمای چند لحظه پیش را فراموش می‌کردم. یکی از روزهای سرد و یخ زده زمستان که از مدرسه به خانه برمی‌گشتم، پشت شیشه یک مغازه چشمم به کاغذی افتاد که روی آن با خط درشت و خوانا نوشته بودند : جوراب پشمی رسید. زیر آن کاغذ یک جفت جوراب آویزان بود و به نظر می‌آمد خیلی ضخیم است. جوراب در نظرم مثل یک ستاره می‌درخشید. شب وقتی که توی رختخواب دراز کشیده بودم، فکر کردم که در تمام عمرم جورابی به آن قشنگی ندیده ام. خیلی دلم می‌خواست زودتر صبح بشود تا اکبر بهترین دوستم را به مغازه جوراب فروشی ببرم و جوراب را به او نشان بدهم. صبح روز بعد زودتر از همیشه به مدرسه رفتم؛ اما آن روز اکبر به مدرسه نیامد. سر راه به خانه شان رفتم، تب داشت. توی رختخواب خوابیده بود و مادرش غمگین و گرفته دستمال خیس روی پیشانی اش می‌گذاشت… آن شب، در تمام مدتی که مشق می‌نوشتم، به یاد اکبر بودم و قیافه معصوم او در نظرم مجسم می‌شد. وقتی به کتاب نگاه می‌کردم، به جای کلمات آن، اکبر را می‌دیدم. شاید اگر اکبر جوراب پشمی داشت هیچ وقت مریض نمی‌شد…»

داستان جوراب پشمی که برای کودکان سالهای آخر دبستان و مقطع راهنمایی نگاشته شده است تلاش امیدوارانه‌ی کودکی را نشان می‌دهد که برای رسیدن به آرزویش دست به عمل می‌زند و سعی می‌کند از دسترنج خود چیزی را که دوست دارد تهیه کند. نویسنده کتاب به خوبی شرایط دشوار پسربچه را توصیف کرده، به وسیله داستان خود کار سخت کودک را به راه حل مشکل دوست او تبدیل نموده و رابطه او را با خانواده و دوست خود به زیبایی تصویر کرده است. کتاب تصاویر زیبایی دارد، داستان آن برای قصه‌گویی بسیار مناسب است و کودکان می‌توانند با خواندن آن متوجه جنبه های دیگری از آرزو شوند که با حضور فرد عزیزی همچون یک دوست بروز پیدا می‌کند.


قصه گل‌بو و گل‌رو

نویسنده : محمدرضا یوسفی        تصویرگر : لیلا درخشانی        ناشر : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۷۹

«گل‌رو نوه یکی یکدانه ننه رعنا همه چیز داشت. از گردنبند رنگی گرفته تا پیرهن گل گلی و شلیته زردوزی ولی دست های خوش بوی گل‌بو را می‌خواست. حتی گلاب سرجوش ننه رعنا هم نتوانست عطر خوش گل‌بو را به دست‌هایش بدهد. گل‌رو غمگین و ناراحت پیش گل‌بو رفت و از او خواست که راز دستهایش را به او بگوید…»

داستان گل‌بو و گل‌رو که برای کودکان دبستانی مناسب است  با طرحی قوی و تصاویری شاد و زیبا دوستی ورزیدن کودکی را نشان می‌دهد که با صبر فراوان دوست خود را به کار کردن و تحمل سختی‌ها برای رسیدن به آرزویش دعوت می‌کند. این کتاب برای قصه‌گویی بسیار مناسب است و روند گام به گام آن به مخاطب اجازه می‌دهد که اندک اندک با دو کودک همراه شود و صبر کردن را فراگیرد. گل بو و گل رو در داستان زیبای خود یک به یک مراحل کار گلاب‌گیری را نشان می‌دهند و علاوه بر تشویق کودک به تلاش و کوشش او را با جنبه‌های دیگر کار مانند محکم شدن دوستی و به دست آوردن احساس زیبایی و ارزشمندی آشنا می‌کنند.


شالیزار سبز

نویسنده : محمدرضا یوسفی        تصویرگر : حمیدرضا خواجه محمدی        ناشر : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۷۴

«فصل شالی‌کاری فرا رسیده بود و صنوبر و مادر پا به ماهش به سختی کار می‌کردند، رنگین کمان قشنگی به رنگ سبز در آسمان خودنمایی می‌کرد و گل بانو مادر صنوبر امیدوار بود که سال پربرکتی در پیش داشته باشند و توم ها خوب جوانه بزنند… همه خانواده تلاش می‌کردند که زمین به موقع برای کشت برنج آماده شود ولی گل بانو حال خوشی نداشت و دیگر نمی‌توانست پا به پای آنها در مزرعه کار کند. صنوبر با دیدن وضعیت دشوار خانواده تصمیم گرفت به مادر خود کمک کند و جای او را در میان گروه زنان شالی کار پر کرد…»

کتاب شالیزار سبز با تصاویری زیبا و داستانی دلنشین زندگی و کار مادر و دختری را توصیف می‌کند که برای تأمین معاش خانواده با یکدیگر همکاری می‌کنند و با تمام توان برای حفظ شغل خانواده خود کوشش می‌نمایند. داستان برای قصه گویی مناسب است و با توصیف رابطه صنوبر و مادرش گل بانو به زیبایی نشان می‌دهد که چگونه کار دشواری همچون شالی‌کاری به خاطر عشق به مادر برای کودکی به سن صنوبر هموار می‌شود.


هر کسی کاری داره (ترانه هایی درباره شغل ها)

شاعر : اسدالله  شعبانی        تصویرگر : ابوالفضل همتی آهویی        ناشر : کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ۱۳۷۶ «نانوا:

اینجا مغازه چیه؟ مغازه نونواییه!

نونوای پیر مهربون خنده به لب، شیرین زبون

با دستای لرزون و پیر مشغوله با آرد و خمیر

خمیر رو چونه می‌کنه دونه به دونه می‌کنه

تنور رو روشن می‌کنه چونه ها رو پهن می‌کنه

با چونه‌ها نون می‌پزه نونهای خیلی خوشمزه…»

کتاب با شعر هایی ساده و زیبا کودکان پیش دبستانی را با شغل‌هایی آشنا می‌کند که عموما با آنها در ارتباط هستند. در هر یک از آن اشعار کار را با زبانی کودکانه و تصاویری دلنشین توصیف می‌نماید و والدین و مربیان می‌توانند در خانه و مهدهای کودک از این شعرها برای آشنایی بیشتر کودکان با انواع کار استفاده کنند.

به نقل از سایت آیات

برای کودک خود چه می‌خواهید؟
تقریباً همه‌ی پدرها و مادرها می‌خواهند که کودکانشان آموزش خوبی داشته باشند. بسیاری از آن‌ها می‌گویند: «من می‌خواهم آموزش فرزندم بهتر از آموزشی باشد که من داشته‌ام.» اما واقعاً منظور والدین از آموزش خوب چیست؟ اگر والدین را مجبور کنیم که تعریفی از آموزش خوب بدهند بعضی آن را بر حسب مدت تحصیل تعریف می‌کنند: «من می‌خواهم که او دبیرستان را تمام کند» یا «می‌خواهم به دانشکده برود». این‌ها تعاریفی بر اساس کمیت آموزش است: چه مقدار تحصیل؟
آن‌چه که ما باید واقعاً بدان بیندیشیم این‌ است که فرزندمان چه می‌خواهد بشود. در نتیجه باید ببینیم چه نوع آموزشی برای او بهتر است نه اینکه چه مقدار آموزشی برای او کافی است.
این خیلی ساده است که از معلم بپرسیم: «درس قرائت فرزندمان چگونه است؟» و مطمئن شویم که او نمره‌ی خوبی در این درس گرفته که مناسب سن وکلاسش بوده و خیالمان راحت شود. در حالی‌که در واقع این نمره صرفاً در مهارت خواندن او در حال حاضر تأکید دارد. اما اگر در مورد او به عنوان یک فرد فکر کنیم نه به مهارت او، خواهیم پرسید: «این درس چه تأثیری در فرزندمان گذاشته است؟» یعنی خوشحال‌تر، سالم‌تر و قوی‌تر شده است؟ یا زندگی اطرافیان بزرگسالش را از طریق آن‌چه که خوانده و روشی که در خواندن یاد گرفته، خوشایندتر کرده است؟
شما از بچه می‌خواهید که بتواند بخواند، بنویسد و املای درست کلمات را بداند. اما در عین حال می‌دانیم که عمق این اهداف در آموزش بزرگ‌تر از چیزی است که بسیاری تصور می‌کنند. مثلاً شما کسانی را می‌شناسید که می‌توانند بخوانند اما هیچ وقت تن به مطالعه نمی‌دهند، یا کسانی هستند که هر چه را می‌خوانند به آسانی با‌ور می‌کنند. برای این مردمان، خواندن حوزه‌ی تکامل‌نیافته‌ای است و چیزی نیست که شما برای فرزندان خود می‌خواهید.
به نیازهایی عمیق‌تر از نیازهای ابتدایی مدرسه توجه کنید: شما یک شخصیت سالم برای فرزندانتان می‌خواهید. شما می‌خواهید که او زندگی مفید و موثری با دیگران در گروه داشته باشد. شما می‌خواهید فرزندتان انتقادی فکر کند. شما می‌خواهید خلاقانه فکر کند.

اصل مقاله را در سایت آیات مطالعه کنید

نان‌آوران کوچک و آوارگی رؤیاهایشان (کودکان کار؛ مشکلات و راهکارها)
 این روزها خیابان‌های شهر ما، جایی است که کودکان کار، تن‌فروشان، بی‌خانمان‌ها، معتادین و حاشیه‌نشین‌ها، اوقات بسیاری را درآن سپری می‌کنند. بسیاری از اینان ناخواسته و بنا به شرایط اجتماعی و محیطی که در آن بزرگ شده‌اند، در چنین وضعیتی قرارگرفته‌اند. در این میان کودکان بی‌سرپرست خیابانی و کودکان کار، به نسبت بقیه‌ی محرومین جامعه، آسیب‌پذیرتر هستند؛ از طرف دیگر این گناه آنان نیست که باعث شده آن‌ها در چنین وضعیت دشواری قرار بگیرند.
طبیعتاً کودکان، انبوه مشکلات زندگی را به سختی تاب خواهند آورد؛ مشکلاتی مانند: نابسامانی و آشفتگی وضعیت خانواده، محرومیت از آموزش و بهداشت، زندگی خیابانی، نبود فرصت و امکانات برای بهره‌بردن از دوران کودکی، ظلم و تبعیض در محیط کار و… . علاوه بر این، بسیار محتمل است که کودکان کار و خیابانِ امروز، فردا بزرگسالانی با انبوهی از مشکلات باشند؛ همان افراد محروم و فقیران بزرگسالی که ما در اطراف خودمان می‌بینیم.

ادامه مطلب را در سایت آیات بخوانید

در این تحقیق سعی شده است تا با معرفی وضعیت کودکان کار و خیابان و بررسی ابعاد مختلف مسئله و ریشه‌های آن، به دنبال راهکارها و الگوهایی برای حل مسائل این گروه در جامعه باشیم. لازم به ذکر است که هدف عمده‌ی این تحقیق، پرداختن به مسائل مربوط به کار کودکان بوده است، اما از آنجا که بسیاری از کودکان برای کار کردن به خیابان‌ها کشیده می‌شوند و با توجه به آسیب‌های مختلفی که زندگی خیابانی برای این کودکان دارد، به موضوع کودکان خیابانی و مسائل آنها نیز می‌پردازیم.
مهم‌ترین سرفصل‌های بررسی شده در این متن عبارتند از:
  • کودک کار و خیابان کیست و در چه وضعیتی به سر می‌برد؟
  • مهم‌ترین آسیب‌های کار کردن و زندگی کردن درخیابان برای کودکان چیست؟
  • چه عواملی در به وجود آوردن این معضل اجتماعی نقش داشته‌اند؟
  • قوانین موجود چه حمایتی از این کودکان می‌کنند؟
  • تا کنون برای حل مسائل کودکان کار چه تلاش‌هایی انجام شده است و چه راهکارهایی در پیش روی ما قرار دارد؟
داوطلبان: نیروی مهر
میلیون‌ها نفر در سراسر جهان با حضور داوطلبانه در پروژه ها و فعالیتهای مختلف می کوشند تا جهان را بهتر از چیزی که تحویل گرفته اند تحویل دهند. اکنون فعالیتهای داوطلبانه نقشی چشمگیر در تقویت وحدت اجتماعی دارد. مطالعات نشان داده است در جوامعی که از لحاظ سرمایه‌ی اجتماعی غنی هستند، معمولا بزهکاری، ترک تحصیل و درگیری‌های نژادی کمتر و رشد اقتصادی بیشتر است.
چندان تعجب‌آور نیست که اکنون دولت‌های سراسر جهان، نسبت به سودمندی‌های اقتصادی و اجتماعی فعالیت‌های داوطلبانه آگاه شده‌اند. به دلیل ارزش و سود فعالیت‌های داوطلبانه دولت‌ها تشویق می‌شوند که از سیاست‌های ترویج این فعالیت‌ها حمایت کنند و ارزش کار داوطلبانه را دریابند؛ کاری که بخش مهمی از چیزی است که امروز به آن «سرمایه اجتماعی» می‌گوییم. سرمایه اجتماعی مفهومی است که اندیشمندان برای توصیف پیوندها و ارتباط‌هایی که افراد از طریق کار داوطلبانه برقرار می‌سازند، به میان کشیده‌اند. سرمایه‌ی اجتماعی در ایجاد گروه‌های قدرتمند و فعال، نقش دارد، اما عملکرد این نقش در چارچوب یک بخش دولتیِ سالم و با منابع کافی، به اثرگذاری بیشتر آن کمک زیادی می‌کند.

ادامه مطلب را در سایت آیات مطالعه کنید

این مقاله به بررسی زوایای مختلف کار داوطلبانه و وضعیت آن در جهان امروز می پردازد و مثالهای جالبی از فعالیتهای داوطلبان در گوشه و کنار دنیا ارائه می کند
چند باور غلط درباره فقر
باورهای ما یکی از مهم‌ترین عوامل پیش‌برنده ما در زندگی و در واقع جهت‌دهنده به اعمال ما هستند. هر یک از ما در طول زندگی رفته‌رفته به تصویرها و پیش‌فرض‌هایی از جهان، خودمان و دیگران می‌رسیم که گاه حاصل تفکر خود ما هستند و گاه از طرف خانواده، مدرسه، فضای اجتماع و یا دولت‌ها به ما انتقال داده شده‌اند. مسئلهی مهم این است که بسیار پیش می‌آید که این پیش فرض ها با حقیقت ماجرا مطابقت زیادی نداشته باشند.
مثلا زیاد پیش می‌آید که ما درباره کسی و شرایطش قضاوت می‌کنیم، بدون آنکه با خود آن فرد به طور جدی وارد گفتگو و تعامل شده باشیم یا لااقل شرایط مختلف او را در نظرگرفته باشیم. مصداق دیگر این وضعیت زمانی پیش میآید که پیش‌فرض‌های ما درباره موضوعات یا افراد، با اصول اخلاقی مهمی که خود ما به آن‌ها اعتقاد داریم و انتظار داریم که دیگران بر اساس آن‌ها یا ما رفتار کنند -مثل انصاف یا عدالت- در تعارض قرار می‌گیرند.
این متن باورهای مختلف درباره فقر و فقرا را که هر روز در کوچه و خیابان، در رسانه‌های عمومی و تبلیغات به گوش ما می‌رسد، بهانه قرار می‌دهد تا حقایقی را درباره مردمان فقیر آشکار کند. هر بخش از متن با سوالی شروع می‌شود که از باوری خاص و رایج درباره فقرا صحبت می‌کند. در هر بخش تلاش می‌کنیم تا علاوه بر استناد به آمار، با دلایلی ساده و اطلاعاتی که بر سر آن ها توافقی عمومی وجود دارد، درباره آن باور بحث کنیم.

ادامه مطلب در سایت آیات

«بحران گرسنگی» (علت‌ها، پیامدها، راهکارها)
تقریباً همه جا کسانی هستند که به گرسنگی دچارند‌‌‌.گرسنگی یعنی عدم تحقق بسیاری از ظرفیتهای انسانی؛ گرسنگی یعنی سردی و خاموشی دائمی ‌شور و شوق؛ گرسنگی یعنی پیشرفت کمتر در تحصیل، بازدهی کمتر در کار و ماندن در چرخه فقر و تنگدستی.
برای فهمیدن معنای گرسنگی کافیست دو یا سه روز، روزانه ۱۰۰۰ کالری صرف کنید. در آن صورت، خواهید دید که در طول روز، هنگام انجام اعمال پیچیده ذهنی(مثلاً توجه به تدریس معلم) ذهن‌تان کند شده است؛ حواس‌تان زود پرت می‌شود؛ حوصله‌تان سر می‌رود و هنگام انجام کارهای فیزیکی نیز خیلی زود خسته می‌شوید.
این تجربه برای ما می‌تواند فقط یک آزمایش یا تمرین باشد؛ و اگر اوضاع به نحوی غیر قابل تحمل پیش برود؛ خیلی سریع قادریم غذایی مقوّی بخوریم و به جریان عادی زندگی برگردیم. اما همین تجربه برای بسیاری از مردم نه یک تمرین، که بخشی از زندگی‌شان است؛ تا جایی که آن‌ها دیگر هیچ‌گاه نخواهند فهمید که زندگی‌شان بدون گرسنگی چگونه می‌تواند باشد‌.

ادامه مطلب در سایت آیات